رتبه: Advanced Member
گروه ها:
Administrators
,
member
,
Moderator
تاریخ عضویت: 1390-3-24 21:55:49 ارسالها: 2223
تشکرها: 4 بار
29 تشکر دریافتی در 29 ارسال
|
خلاصه تفسير ايت اله جوادي املي از سوره كهف
بسم الله الرحمن الرحيم سوره مباركه «كهف» در مكه نازل شد و نشان نزول اين سوره در مكه هم مضامين اين سوره است زيرا عناصر محوري اين سوره اصول دين است يعني مسئله توحيد, وحي و نبوّت, معاد و مانند آن و همچنين اشاره به خطوط كلّي اخلاق, فقه, حقوق است اين مطلب اول.دوم آنكه صدر و ساقه اين سوره درباره وحي و نبوّت است اول اين سوره آن است كه الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنزَلَ عَلَي عَبْدِهِ الْكِتَابَ وَلَمْ يَجْعَل لَّهُ عِوَجا و آخر اين سوره هم جريان وحي است كه آخرين آيه سوره مباركه «كهف» اين است قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَي إِلَي أَنَّمَا إِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ اين همان ردّ العجز الي الصدر كه از محسّنات بديعي است در اينجا ملحوظ شده كه انسان وقتي وارد صحبت شد مطلبي را سرفصل سخنش قرار ميدهد بعد در پايان جمعبندي ميكند به آن حرف اول ميرسد كه هم خودش بفهمد چه چيزي گفت و هم مخاطبانش بفهمند چه چيزي شنيدند اين ردّ العجز الي الصدر از محسّنات بديعيه است كه در كتاب بديع مطوّل آمده در غالب سُوَر قرآني لحاظ شده.
الْحَمْدُ لِلَّـهِ الَّذِي أَنزَلَ عَلَى عَبْدِهِ الْكِتَابَ وَلَمْ يَجْعَل لَّهُ عِوَجًا ﴿١﴾ قَيِّمًا لِّيُنذِرَ بَأْسًا شَدِيدًا مِّن لَّدُنْهُ وَيُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا حَسَنًا ﴿٢﴾ مَّاكِثِينَ فِيهِ أَبَدًا ﴿٣﴾ خدای سبحان همهٴ نِعَم را براي بشر آفريده است و فرمود: نعمت هاي الهي قابل شمارش نيست، لكن در بين اين نِعَم برخي از نعمت ها را ميشمارد تا اقامهٴ برهان کند به اين كه خدا محمود است، چرا؟ براي اين كه بهترين نعمت را كه نعمت قرآن و وحي است براي بشر نازل كرد و هر كس نعمت خاص به بشر عطا كند استحقاق حمد دارد، پس خدا مستحقّ حمد است و محمود است. اين ميشود تعليم كتاب و حكمت، سپس از اين مطلب نظري يك مطلب عملي در ميآيد، او كه اين شايستگي را دارد ما هم وظيفهمان اين است كه حقّ او را بشناسيم و ادا كنيم. اين ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنزَلَ عَلَي عَبْدِهِ الْكِتَابَ﴾ برهان مسئله است و آثار فراواني دارد كه يكي از آنها اين است كه ما هم موظّفيم بگوييم خدا را شكر ميكنيم كه بر پيامبرمان قرآن نازل كرد. اما اين ﴿الْكِتَابَ﴾ «الف» و «لام»ش بر همين قرآن منطبق است، یعنی كتابي كه معروف بود همين قرآن كريم است، اين شش هزار و اندي آيه اعوجاج و كجي ندارد، نقدپذير، اشكالپذير، شبههپذير، بطلانپذير و نسخپذير نيست، چرا؟ چون نه افراط دارد نه تفريط، دعوتی كه دارد حق است، گزارشي كه ميدهد صِدق است، وعده و وعيدي كه ميدهد عملي است، فريب و نيرنگ در او نيست، دربارهٴ جهان با برهان سخن ميگويد، از گذشته و حال با صِدق خبر ميدهد، چون هيچ يك از اين نقص ها در حرم امنِ اين كتاب نيست .پس ﴿لَمْ يَجْعَل لَّهُ عِوَجا﴾. حالا كه عِوج ندارد کتابی مستقيم است، قيّم است، چون خودش نقص ندارد ميتواند مكمّل ديگري باشد. ﴿قَيِّماً﴾، یعنی قيّم مردم است، مردم جاهلاند او معلّم كتاب و حكمت است، مردم در ضلالتاند او هادي مردم است، مردم نه ميدانند از كجا آمدند نه ميدانند به كجا ميروند، اين کتاب آمده چهار مقطع را به مردم نشان بدهد كه اين چهار مقطع را شما خودتان بايد بسازيد1 دنيا، 2 برزخ، 3 صحنهٴ وسيع قيامت در جايگاه خاصّي كه دارد و4 بهشت. اين كتاب را براي چه فرستاد؟ تا پيامبر (ص) با اين كتاب كساني را كه ميگويند خدا فرزند دارد آنها را انذار كند. اگر يك كتاب نزد ما باشد دمِ دست باشد ميگوييم «لديَّ» اگر اين كتاب در منزل در قفسه باشد ميگوييم «عندي»، براي ما «عند» و «لدي» فرق دارد، ولي براي خدای تعالی «عند» و «لدي» فرق ندارد چون همه چيز نزد اوست، ﴿لَدَيْنَا﴾ عذاب گلوگير است، فرمود: ما بخواهيم عذاب کنيم اين دمِ دست ماست، اينچنين نيست كه قدري فاصله داشته باشد، آناً هم ميگيریم، حتی اگر در طبقات زیر زمین باشند آنها هم در اختيار اوست، لذا او سريعالعِقاب است. فرمود: خدا داراي بأس شديد است، يعني داراي عذاب شديد، و چون از نزد اوست، خطاپذير و قابل دفاع هم نيست تا كسي جلويش را بگيرد، اگر با ارادهٴ الهي و از نزد خدای تعالی است عذاب حق است و چارهاي جز تحمّل او نيست . اما دربارهٴ مؤمنان فرمود: ﴿وَيُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً﴾ كدام مؤمن؟ مؤمني كه از نظر عقيده و عمل سالم است. جايي در قرآن نيست كه خدا به مؤمن وعدهٴ بهشت داده باشد مگر به مؤمني كه عمل صالح دارد. تعبير اجر هم يك تعبير تشويقي است ﴿أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً﴾ آن هم ﴿مَاكِثِينَ فِيهِ أَبَداً﴾ یعنی در اجر غرق هستند، كسي از آنها نميگيرد، چون وقتي عطاي الهي باشد كلّ جهان مأموران الهياند وَيُنذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتَّخَذَ اللَّـهُ وَلَدًا ﴿٤﴾ اينجا بهترين و شفّافترين مصداق مستحقّان انذار را ذكر ميكند، چون دردِ رسمي مردم حجاز آن روزها، که يا اهل كتاب بودند و عُزير را فرزند خدا ميدانستند، يا مسيحي هايي بودند كه عيسي را فرزند خداميدانستند، يا مشركان حجاز و بتپرست ها بودند كه فرشتهها را دختران خدا ميپنداشتند، اين ها سنگينترين دردِ مشركين بود در كنار آن معاصي ديگر، آن معصيت هاي غيبت و دروغ و امثال ذلك يك طرف، شرك و بنات الله و اتّخاذ ولد و امثال ذلك طرف ديگر، چه آنهايي كه ميگفتند: ﴿وَلَدَ اللَّهُ، صافات/152﴾، چه اين هايي كه ميگفتند: ﴿اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً﴾ اين چون مهمترين مصداق معصيت بود جداگانه ذكر فرمود.
مَّا لَهُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَلَا لِآبَائِهِمْ كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ إِن يَقُولُونَ إِلَّا كَذِبًا ﴿٥﴾
فرمود: اين گويندهها جاهلانه سخن ميگويند و خودشان هم مقلّد نياكان و تبار قبليشان هستند که آنها هم جاهل بودند، فرمود: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ، زخرف/22﴾ هم اين ها كه تقليدكنندهٴ نياكاناند جاهلاند، هم آن نياكان شان. سپس فرمود: اين که مشرکین گفتند خدا فرزند گرفته، يك گناه و يك حرف بزرگ است كه از دهان اين ها خارج شده، اين حرف ريشهٴ عقلي ندارد، چيزي كه از جان برنميخيزد در همان فضاي دهان است.
خيلي ها دين برايشان مثل آدامس است، مادامي كه مَزه دارد در دهان ميگردانند، وقتي نشد آن را دور می اندازند، خدای سبحان فرمود: اين حرفها، حرفهاي دهني است، حرف هاي عقلي و قلبي نيست.
در ﴿أَفْوَاهِهِمْ﴾ ضمير (هم) به هر دو برميگردد، يعني هم به آباء، هم به خود اين ها. اين آدامسهاي ديني هم در دهان پدران شان بود، هم در دهان اينها. چون مشركين مجسِّمه بودند، یعنی قائل به جسم بودن الله بودند، لذا برای خدا دخترانی قائل بودند و مانند آن. فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَىٰ آثَارِهِمْ إِن لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَـٰذَا الْحَدِيثِ أَسَفًا ﴿٦﴾
فرمود: شما اين معارف را بازگو ميكنيد ولي يك عده نميپذيرند، از آن جهت كه شما ﴿رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾ هستيد بسيار نگرانيد، نه این که چون حرف شما را گوش ندادند يا پيام ما را به زمين گذاشتند، بلكه براي اين كه خودشان را به زحمت نيندازند شما نگرانيد. ﴿بَاخِعٌ﴾ يعني «مُهلكٌ» داري جان ميدهي كه اينها ایمان نیاوردند، قبول نكردند، که نكردند، ﴿فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَي آثَارِهِم﴾ به دنبال اين ها اينقدر تلاش و كوشش ميكني، مثل اين كه ميخواهي خودت را هلاك كني؟ متأسّف و متأثّر بودن و غصّه خوردن بر آنها لازم نيست. إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا ﴿٧﴾ وَإِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيدًا جُرُزًا ﴿٨﴾
فرمود: اين مطلب را به آنها بگو كه چيزي در آسمان و زمين براي شما نيست، اين ها وسيلهٴ سرگرمي است، ما زمين را مزيّن كرديم، بساط زيبايي پهن كرديم، اما همهٴ اين ها جامهاي است بر پيكر زمين ﴿زِينَةً لَّهَا﴾، (لها) نه «لكم» حالا اگر كسي خانه، فرش، و اتومبيل خوب دارد، آن شخص زمين را مزيّن كرده، اتاق را زينت داده، نه خودش را. شما يك زينت خاصّي داريد كه ما برايتان مشخص كرديم، ﴿وَلكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ، حجرات/7﴾ فرمود: خداي سبحان ايمان را در قلب شما مزيّن قرار داد، شما يك محبوب و يك زيور دارید و آن ايمان است، حضرت امير مكرّر در نهجالبلاغه فرمود: اينجا خيلي سبز و پررونق است، خيلي پر طمطراق است، باغ و بوستان است، اما اين دنيايي كه خيلي مزيّن است، اين يك چراگاه سبزِ خرّم وباخيز است، فرمود: اين بيماري ها، گناه ها، باندبازي ها، اين ها آبروبر است مواظب آبرويتان باشيد. فرمود: ما اين را زينت زمين قرار داديم تا شما را بيازماييم، حرام نيست اما خودتان را به چاه نيندازيد، بهرهبرداري از اين ها حلال است، از راه حلال به دست بياوريد و بهرهبرداري كنيد، اما شما زينتتان چيز ديگر است. فرمود: شما اگر خداي ناكرده بخواهيد از آن زينت اصلي بمانيد، بدانيد اين آخرش پژمردگي است، همان طور که در کنار هر بهاری خزانی هست، صَعيد جُرُز (زمینی که گیاه نرویاند) و مراد از آن، قطع رابطه تعلق بين انسان و متاعهاي زندگي زميني است.
علامه طباطبایی ميفرمايد: اين دوتا آيه يك بيان عجيبي در ساختار خلقت جهان و انسان دارد براي اين كه فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ و ﴿وَإِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيداً جُرُزاً﴾ ميفرمايند: اينجا سخن عجيب اين است 👈كه انسان از راه دور آمده، البته بدني دارد كه از ناحيه طبيعت برخاست كه ﴿إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِن طِينٍ﴾ اما اصالت، حقيقت، گوهر و هويّت اين با ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾ است از جاي ديگر آمده، وطن او جای دیگری است، اينجا غريب است، لذا اُنس نميگيرد، بسيار سخت است براي انسان كه در دنيا بماند.
خداي سبحان فرمود: ما براي اين كه او را سرگرم و علاقهمند كنيم، اين مهمانخانه را آرايش داديم، هر چه او بخواهد ما اينجا فراهم كرديم، آسمان و زمين را مزيّن كرديم، علاقهٴ به جاه و مقام و فرزند و… را هم در درون او نهادينه كردیم تا او را سرگرم كنيم كه این جا بماند، چون ما با اوكار داريم، ميخواهيم او را بپرورانيم، او اگر بخواهد به جايي برسد بايد در كلاس درس و امتحان شركت كند، منتها اين هفتاد يا هشتاد سالي كه هست هر لحظهاش امتحان است تا آنجا كه ميفهمد.
بعد از اين كه فرمود: آنچه در روي زمين است زينت زمين است و مردم بين زينت زمين و زينت انسان اشتباه ميكنند و بعد از گذشت عمر ميفهمند كه سرزمين زندگي آنها به صورت صَعيد جُرز در آمده. امْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا ﴿٩﴾
فرمود: اين قصه گرچه معروف هست، اما بين شما كم و زياد دارد، عده ای اصحاب رقيم را از اصحاب كهف جدا كردند، در حالی که اصحاب كهف همان اصحاب رقيماند، براي اين كه اسامي ایشان در لوحي مرقوم شده، حالا يا در موزهٴ آن روز، يا در سينهٴ همان كوه حك شده بود.
شخص پيغمبر(ص) از آن جهت كه ﴿قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ﴾ ممكن است اين داستان براي آن حضرت تعجّبآور باشد، اما از آن جهت كه خودش با وحي الهي آيات كبرا را پشت سر گذاشت براي او تعجّبآور نيست، و خطاب به آن حضرت از آن جهت كه او اُسوهٴ همهٴ مخاطبان است و تنها گيرندهٴ وحي خود آن حضرت است، بنابراين اين تعجّب ها براي تودهٴ مردم است نه براي خود حضرت، اين كه فرمود: ﴿أَمْ حَسِبْتَ﴾ نه اين كه تو خيال كردی، فرمود: خيلي ها از اين تعجّب ميكنند، لذا سؤال ميكنند كه داستان اصحاب كهف چيست؟ إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا ﴿١٠﴾
اين افراد جوان نبودند، تعبير قرآن هم (شَباب، جوان) نيست، بلکه (فتیه) است، چون قرآن هم از فتوّت ايشان سخن به ميان آورده، معلوم می شود جوانمرداني بودند که قيام كردند، و بعضي از آنها شايد ميانسال بودند. اَوی، يعني جايي كه آدم پناه ميگيرد و آنجا ميماند. همچنين كلمه رَشَداً راه يافتن به سوي مطلوب است. فرمود: اين ها از انحراف اعتقادي، ظلم و بيعدالتي به ستوه آمدند، به خدا عرض کردند: ما به تو پناه برديم، «مِن لدنك» تو كه مسبّب اسبابي راهی به ما نشان بده، براي اين كه حكومت و مردم و جامعه اينطورند، ما هم به جایی دسترسي نداريم. اين ها فهميده بودند الحاد باطل است و الهي بودن حق است، شرك باطل است و توحيد حق است، لذا نه بايد ملحد بود و نه مشرك. پس هيچ راهي و هيچ پناهگاهي نداشتند مگر غار، هيچ وسيلهاي نداشتند مگر خالق ربّ السماوات و الأرض، به خدای سبحان عرض كردند از نزد خودت چيزي به ما برسان براي اين كه در نزد ديگران راه براي نجات نيست. فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا ﴿١١﴾ ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصَىٰ لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا ﴿١٢﴾
فرمود: ما جواب ايشان را داديم، و اين ها را سيصد سال خوابانديم، معلوم ميشود جواب نقد خدا اينچنين نيست كه اگر كسي گفت ربّنا، فوراً جواب مثبت اينچنين بدهد، خدا جواب داد، اما بعد از سيصد سال 👈اين معناي صبر است، اين معناي رضاست، اين معناي سكوت حق است. فرمود: ما اين ها را طوري خوابانديم كه هيچ صدایی بيدار شان نميكند، نه سر و صداهاي طوفان و غرّش رعد و برق و پرندهها و نه هيچ چيز دیگري. اين ﴿سِنِينَ﴾ را بعد تشريح ميفرمايند كه اين ها 309 سال خوابیدند. ما اينها را خوابانديم بعد بيدارشان كرديم وقتي بلند شدند دو حزب وگروه شدند، يك عده سؤال كننده بودند يك عده جواب دهنده. خدا ميفرمايد، ما اينها را بيدار كرديم تا روشن بشود كه كدام يك از دو گروه اين را درست شماره كردند چرا؟⁉️
چون اگر انسان يك روز يا نصف روز در اثر خستگياش بخوابد اين يك امر عادي است، اما سه قرن بخوابد اين آيةٌ الهيّه است. گاهي معجزات الهي، آيات الهي در درون خود انسان هست، مقلّبالقلوب حالاتي را در جان انسان پياده ميكند . حضرت امير(ع) می فرماید: «نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ» سَبْت يعني تعطيل، عرض كرد: خدايا ما به تو پناه ميبريم از اينكه عقل جامعه بخوابد. بنابراين همين ها كه ﴿آمَنُوا بِرَبِّهِمْ﴾ هستند، ﴿إِنَّهمْ فِتْيَةٌ﴾ هستند، قرآن خيلي از ایشان تجليل ميكند، ﴿ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ﴾ تا معلوم بشود خود اين ها هم يك حد نبودند، با اين كه همهشان اهل قيام و مقاومت بودند، موحّد بودند از الحاد و شرك رهايي يافتند، سيصد سال آيات الهي در درون اين ها ظهور كرد، ولي بعضي ها فهميدند، بعضي نفهميدند. نَّحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ﴿١٣﴾ جريان اصحاب كهف در كتاب هاي آسماني آمده، لذا مورد سؤال قرار گرفت، و خدای سبحان اين قصّه را از لُوث تحريف و افراط و تفريط پاك ميكند و درست تبيينه ميكند. لذا فرمود: آنها جوانمردانى بودند كه به پروردگار خود ايمان آوردند و ما نيز بر هدايت شان افزوديم، این ﴿وَزِدْنَاهُمْ هُديً﴾ بر اساس اين است كه اگر كسي ﴿مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا﴾ آن هدايت اوّليه را پذيرفت، هدايت پاداشي و آن گرايش و علاقه نصيبش ميشود. از آن به بعد خداي سبحان پاداش عطا ميكند، پاداش تنها بهشتِ قيامت نيست، در دنيا هم پاداش عطا ميكند، البته مصداق و ظهور كاملش در قيامت است. وَرَبَطْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَن نَّدْعُوَ مِن دُونِهِ إِلَـٰهًا لَّقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا ﴿١٤﴾ حكومت، حكومت شرك است پدر و مادر مشركاند، محيط تحصيلي، تجاري، سياسي، همه جا شرك آلوده است، اينها هيچ پناهگاهي ندارند، با دست خالي داخل غار شدند. اين ها چطوري خوابشان ميبرد؟ ⁉️ ذات اقدس الهي از ربط قلب خبر داده است، فرمود: ما اين قلب ها را به خودمان مرتبط كرديم و نگذاشتيم اين قلب بلرزد و بتپد. برخي از اين ها جزء درباريان حاكم عصر بودند، در برابر يك حكومت خشني كه دينش بت پرستی بود ممكن نبود كسي علناً بتواند مخالفت كند، با اضطراب و هراس از دربار خارج شدند تنها عاملي كه بتواند اين قلب را مطمئن كند همان نيروي مقلّبالقلوب است. قيام در اينجا به معنای مقاومت و استقامت است. فرمود: چون ایشان ایستادگی کردند با دو مطلب با خدا سخن گفتند. ابتداء با جمله ﴿ فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ توحيد را اثبات نموده و ربوبيت تمامي عالم را منحصر به رب واحدي كرده اند كه شريك ندارد، و اين غير آن چيزي است كه وثنيت ميگويد. وثنيت براي هر نوع از انواع مخلوقات، اله و ربي قائل هستند. آنگاه براي تاكيد توحيد اضافه كردهاند كه: ﴿لَن نَدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلهاً﴾ ما به غير او اله ديگري نميخوانيم و فائده اين تاكيد نفي آلهه ايست كه وثنيت آنها را اثبات ميكرد، مجددا تاكيد ديگري آوردند كه: ﴿لَقَدْ قُلْنَا إِذاً شَطَطاً﴾ اگر چنين كنيم از راه حق تجاوز كرده ايم و با اين جمله فهماندند كه خواندن غير خدا تجاوز از حد و غلو در حق مخلوق و بالا بردن آن تا حد خالق است. هَـؤُلَاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لَّوْلَا يَأْتُونَ عَلَيْهِم بِسُلْطَانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّـهِ كَذِبًا ﴿١٥﴾) يك وقت است انسان احساس مسئوليت نميكند ميگويد گروهي هستند در فلان منطقه كه مشركانه به سر ميبرند، اما اگر گفتيم ﴿هؤُلاءِ قَوْمُنَا﴾ يعني كاري بايد بكنيم اين ها را هدايت كنيم، اين ﴿قَوْمُنَا﴾ رسالت و مسئوليت اصحاب كهف را تبيين ميكند، لذا تا آن آخرين لحظه هم به فكر اين ها بودند. ﴿اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً﴾ اين ها هر كدام گرفتار ارباب متفرّقه بودند، هر كدام يك ربّ خاصّي داشتند، منظور از اين آلهه تنها سنگ و گِل و چوب نيست، منظور يا فرشتگاناند که می گفتند دختران خدا هستند، يا جنّاند، يا قدّيسين بشرند، نظير عُزير (ع) که او را پسر خدا می گفتند. جملهٴ ﴿لاَ يَأْتُونَ عَلَيْهِم بِسُلْطَانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَي عَلَي اللَّهِ كَذِباً﴾ یعنی اين ها دليل روشني بر آنچه ادعاء ميكنند ندارند، پس مشركين باید برهاني قاطع بر صحت گفتارشان اقامه كنند كه اگر اقامه نكنند سخنشان سخني بدون دليل و علم بوده، دروغ و افترائي خواهد بود كه به خدا بستهاند، و افتراء ظلم است، و ظلم بر خدا بزرگترين ظلم ها است.
وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّـهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم مِّن رَّحْمَتِهِ وَيُهَيِّئْ لَكُم مِّنْ أَمْرِكُم مِّرْفَقًا ﴿١٦﴾ اين آيه فراز دوم از گفتگوی آنان بعد از بيرون شدن از ميان مردم و کناره گرفتن شان از آنان و از خدايان شان را حكايت ميكند. ﴿وَمَا يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ﴾ كه اين ﴿إِلَّا﴾ به معناي غير است اين ها غير خدا را ميپرستيدند شما اين ها را پشت سر گذاشتيد. هيچ وقت سابقه نداشته كه مشرکین خداي سبحان را با بت هاي خود پرستيده باشند، یعنی قدری خدا را و قدری بت هایشان را پرستیده باشند، چون چنین کسی ریا کار است، نه مشرک، مشرک اصلا الله را نمی پرستد. به هر حال بعضي از ايشان پيشنهاد كردند كه داخل غار شوند و خود را از دشمنان دين پنهان كنند. و اين كه اين پيشنهاد خود الهامي الهي بوده كه به دل ايشان انداخته كه اگر چنين كنند خدا به لطف و رحمت خود با آنان معامله ميكند، و راهي كه منتهي به نجات شان از زورگوئي هاي قوم و ستم هاي ايشان باشد پيش پايشان ميگذارد. و اين معنا را از این جا استفاده كرديم، که اصحاب كهف به طور جزم گفتند: پروردگارتان از رحمتش براي شما ميگستراند، و نگفتند اميد است پروردگارتان چنين كند و نيز نگفتند شايد پروردگارتان چنين كند. و اين دو مژده، يعني نشر رحمت و معامله به لطف، كه بدان ملهم شدند همان دو خواهشي بود كه بعد از دخول در كهف از درگاه خداي خود نموده و به حكايت قرآن كريم گفتند : (ربنا آتنا من لدنك رحمة و هييء لنا من امرنا رشدا) وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَاوَرُ عَن كَهْفِهِمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَإِذَا غَرَبَت تَّقْرِضُهُمْ ذَاتَ الشِّمَالِ وَهُمْ فِي فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِكَ مِنْ آيَاتِ اللَّـهِ مَن يَهْدِ اللَّـهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَمَن يُضْلِلْ فَلَن تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُّرْشِدًا ﴿١٧﴾ فرمود: غار شان يك غار تنگ و بسته نبود، يك غار وسيعي بود كه اين ها در وسط غار خوابيدند، غارشان رو به شرق نبود كه وقتی آفتاب طلوع كرد مستقيماً تا آخر غار را بگيرد و حرارت بتاباند و اين ها را آسيب برساند، رو به غرب هم نبود كه بعدازظهر آفتاب كه به كرانه غرب رفت، مستقيم تا آخر غار را روشن كند، بلكه منطقهاي بود كه تقريباً رو به شمال بود و پشتش به طرف قطب جنوب بود، صبح كه آفتاب طلوع ميكرد به يك قسمت غار ميتابيد كه فضا را روشن و تا حدودي تلطيف كند، ولي به خود اين ها نرسد که آسيب ببینند، عصر هم كه ميشد به يك سَمت ديگر غار ميتابيد كه باز به اين ها نتابد تا احساس حرارت نكنند و رنج نبرند، درون غار محفوظ بود، هوا هم لطيف و معطّر می شد و سوزان و گداخته نميشد. ﴿وَتَرَي الشَّمْسَ﴾ يعني به هر مخاطبي ميفرمايد اگر شما آن صحنه بودي، ميديدي، الآن هم اگر آن غار را ببيني اين حال را احساس ميكني. اما اين كتاب چون نور است، نه یک كتاب علمی، حجاب در آن نيست هر مطلب علمي را كه نقل ميكند صبغهٴ هدايتياش را هم بازگو ميكند. فرمود: ﴿ذلِكَ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ مَن يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ﴾ مُهتدي كامل كسي است كه از هدايت پاداشي خدا بهرهبرداري كند، اگر كسي را خدا هدايتِ پاداشي داد او به مقصد ميرسد وگرنه هدايت تشريعي كه ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾ است، خدا همه را هدايت كرده. ﴿وَمَن يُضْلِلْ فَلَن تَجِدَ لَهُ وَلِيّاً مُرْشِداً﴾ اضلال هم كه اصلا ابتدايي نيست، اضلال كيفريست، یعنی خداي سبحان درِ رحمت را به روي بعضي كه لايق نيستند باز نميكند، اشخاص را به حال خودشان رها ميكند اين معني اضلال است، وگرنه چيزي باشد به نام ضلالت ـ معاذ الله ـ که خدا اين را به آدم بدهد نيست. خدای سبحان عقل را از درون، و وحي را از بيرون، و همهٴ اسباب هدايت و راهنمايي را فرستاده، قرآن و پيغمبر هم فرستاده، همهٴ مقدّمات را فراهم كرده مدّتي هم مهلت داده، ديد اين بيراهه ميرود، اين را به حال خودش رها ميكند، در این صورت احدي هم به هدايت این شخص اقدام نميكند، چون هيچ عاملي در جهان بدون اذن خدا كار نميكند و خدا هم كه اذن نداده يك چيز اضافی به اين شخص بدهيد، اين شخصي كه به سوء اختيار خود کتاب خدا را پشت سرش انداخت. وَتَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَذَاتَ الشِّمَالِ وَكَلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَلَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًا ﴿١٨﴾ «تَحسب» يعني شمايِ مخاطب، حالا هر كسي ميخواهد باشد. اين قصّهٴ گذشته را به زبان و زمان حال ترسيم ميكند. فرمود: اگر شما در آن صحنه بوديد و آن منظره را ميديديد، خيال ميكرديد اين ها بيدارند براي اين كه چشم هايشان باز بود، تا کسی یا چيزي طمع نكند كه به سراغ شان برود و به آنها آسيب برساند. حالا سيصد سال چطور آدم اينطور ميخوابد، لباسش نميپوسد، خودش نميپوسد این چطوري است؟ فرمود: ما هر وقت لازم بود اين ها را از پهلوي راست به پهلوي چپ، از پهلوي چپ به پهلوي راست جابهجا ميكرديم. همانطوري كه آنها در عين حال كه خواب رفته بودند چشمان شان بيدار بود اين سگ هم به حالت خواب نبود، حالت حمله و بیدار باش داشت. اين سگ هاي نگهباني را ديديد؟ وقتی ميخواهند نگهباني بدهند، دمِ در به شکلی می نشینند كه آمادهٴ حمله باشند، يعني اين دوتا دست را جلو ميگذارند آمادهٴ برخاستناند اين را ميگويند حالت ﴿بَاسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ﴾. آن منظره با اين سگ اين گونه بود که اگر كسي وارد غار ميشد و اين صحنه را ميديد، مملوّ از ترس ميشد و فرار ميكرد وَكَذَلِكَ بَعَثْنَاهُمْ لِيَتَسَاءَلُوا بَيْنَهُمْ قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكُم بِوَرِقِكُمْ هَـذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنظُرْ أَيُّهَا أَزْكَى طَعَامًا فَلْيَأْتِكُم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَلْيَتَلَطَّفْ وَلَا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَدًا ﴿١٩﴾ ﴿بَعَثْنَاهُمْ﴾ يعني «أيقظناهم»، این چنین ما آنها را خوابانديم و بيدار كرديم، چرا؟⁉️ براي اين كه در فضاي حاكم آن روز روشن بشود كه كار میراندن و زنده کردن به دست خداست و معاد حق است. فرمود: ما يك سؤال درونگروهي براي اين ها ایجاد كرديم تا از يكديگر سؤال كنند چقدر خوابيدند؟كم كم برايشان روشن بشود كه معاد حق است و به جامعه هم منتقل كنند. يكي از آنها سؤال كرد شما چقدر خوابيديد؟ نميگويد: ما چقدر خوابیدیم، اين از خودش باخبر نيست از بقیه سؤال ميكند شما چند ساعت خوابيديد؟ عده ای گفتند: ما يك روز يا بعضي از روز را خوابيديم، براي اين كه وقتي كه وارد غار شدند ديدند آفتاب فلان قسمت غار است، بعد از اين كه از خواب بيدار شدند ديدند آفتاب باز همان قسمت است. عده ای گفتند: نه، ما وقتي كه آمديم آفتاب فلان قسمت غار بود، الآن قسمت ديگر است، معلوم ميشود ما مقداری از روز را خوابيديم، نه تمام روز را. يك عده گفتند: سخن از يك روز و بعض روز نيست، پروردگار شما ميداند كه شما چقدر خوابيديد، نگفتند: پروردگار ما ميداند، يعني ما به تأويل الهي ميدانيم، ولي شما نميدانيد. وَرِق يعني پول نقد، که آن روزها سكّه بود. گفتند: این سکه ها را ببريد شهر فوراً ا غذاي طيّب و طاهر تهيه كنيد و برگرديد و آنقدر بايد هوشيارانه برويد و بياييد كه هيچ كسي نفهمد. غذاي حلال سهم تعيين كننده دارد، درست است كه عصارهٴ هويّت هر كسي انديشه و انگيزهٴ اوست، اما اين انديشه را اين غذاها ميسازد. ﴿فَلْيَأْتِكُم بِرِزْقٍ مِنْهُ وَلْيَتَلَطَّفْ﴾ خيلي رقيق و لطيفانه معامله كنيد که کسی متوجه ما نشود، آنچه كه قابل استفاده و حلال است آن را رزق ميگويند. اصحاب كهف معارف شان را از انبياي قبل از موسای کلیم گرفته بودند، چون قصّهٴ اصحاب كهف در تورات وجود دارد. در همين خاورميانه وجود مبارك ابراهيم خليل، اسحاق، اسماعيل، يوسف (علیهم السلام) و فرزندان آن حضرت بودند كه معارف را در خاورميانه منتشر ميكردند. إِنَّهُمْ إِن يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَلَن تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا ﴿٢٠﴾ فرمود: سنّت بد اين ها اين بود كه هر كس بر مرام شان نبود يا سنگسارش ميكردند يا او را وادار ميكردند كه مرتد بشود و وارد مذهب آنها بشود. و سرّ اين كه گفتند ﴿فِي مِلَّتِهِمْ﴾ “فی” بیانگر این است که آنها راضي نميشدند كه كسي به اين سَمت و به اين آیین گرايش پيدا كند، بلكه علاقه داشتند هر كه وارد ميشود در مليّت و آیین آنها مستقر بشود. فرمود: اگر وارد صحنهٴ شرك بشويد ابدا نجات پيدا نميكنيد.
وَكَذَٰلِكَ أَعْثَرْنَا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّـهِ حَقٌّ وَأَنَّ السَّاعَةَ لَا رَيْبَ فِيهَا إِذْ يَتَنَازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَيْهِم بُنْيَانًا رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَىٰ أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِم مَّسْجِدًا ﴿٢١﴾
فرمود: در چنين شرايطي ما مردم را بر اوضاع اين ها مطّلع كرديم، كه وعد الهي حق است و در قيامت ترديدى نيست.
👈 یعنی غرض اين نبود که ما در اين شرايط فقط ایشان را كه جوانمردان خاصّ الهي بودند، از معارف مان برخورد كنيم، بلکه خواستيم مردم شهر را هم از اين آيه الهي برخوردار كنيم، آنها كه مؤمن بودند مؤمنتر ميشوند، آنها كه مؤمن نبودند ايمان ميآورند، خواه در مبحث توحيد، خواه در مبحث معاد، آنهايي هم كه شك داشتند اگر تاكنون حجّتي بر آنها اقامه نشده است، اكنون حجّتي اقامه ميشود كه خداوند هيچ ملّتي را بدون حجّت نميگذارد.
فرمود: آن كسي كه برای تهیه غذا رفته بود وقتی سكه را به فروشنده داد با فروشنده درباره قدمت سکه بین شان منازعه شد و مردم شهر مطّلع شدند كه عدهاي در غار هستند. چون قرآن كتاب تاريخ و داستان نيست كه اين ها مثلاً چند ساعت زنده بودند بعد چطور شدند، لذا درباره نحوی رحلت شان هم چیزی نگفته. می فرماید: مردم دربارهٴ اين ها با هم نزاع ميكردند كه با اين ها چه کنیم؟ عدهاي گفتند: ما دهنهٴ اين غار را ميبنديم كه كسي از حال اين ها باخبر نشود، مزاحم شان نشود. اما آنهایی كه كاملاً مطّلع شدند، يا زمام امر را به دست گرفتند، يا تفكّر اين اصحاب كهف در آنها يك رشد و بلوغي ايجاد كرد كه رهبري گروهي را به عهده گرفتند، گفتند: ما اينجا را براي تبرّك، مسجد ميسازيم اينجا بايد منشأ بركت باشد. مسجد يك اصطلاح توحيدي و قرآنی است، مشركان عبادت داشتند ولي از محلّ عبادت شان به عنوان معبد ياد ميكردند نه به عنوان مسجد. يعني انبياي ديگر هم همين عنوان را داشتند و این آیه ﴿وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ﴾ شاهد اين اصطلاح قرآني و الهي بودن اوست. در اين فضايي كه مردم دربارهٴ اين ها اختلاف ميكردند، ما اين ها را از اين صحنه آگاه كرديم كه عمده آن است كه شما به مبدأ و معادتان عالم بشويد و بدانيد كه وعدهى خدا راست است و در قيامت ترديدى نيست. سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَيَقُولُونَ خَمْسَةٌ سَادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْمًا بِالْغَيْبِ وَيَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ قُل رَّبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ فَلَا تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاءً ظَاهِرًا وَلَا تَسْتَفْتِ فِيهِم مِّنْهُمْ أَحَدًا ﴿٢٢﴾
بعد خدای سبحان به پيغمبر(ص) فرمود: عدهاي درباره تعداد اين ها اختلاف كردند. خواهند گفت: اصحاب كهف سه نفر بودند آن سگ گلّه هم در راه، اين ها را همراهي كرده است. قول دوم آن است كه اين ها پنج نفر بودند ششمي اين ها سگِ شان بود، اين حرف ها ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ است، تيری در تاريكي انداختن است، و هدف را نشناختن و آگاه نبودن است. قول سوم آن است كه گفتند: اصحاب كهف هفت نفر بودند هشتمي اين ها سگ شان بود، فرمود: بگو: خدا ميداند كه اين ها چند نفر بودند، اين براي شما فايدهاي ندارد، حالا يا سه نفر يا چهار نفر يا هفت نفر. قليلي از افراد مؤمن هم كه ميدانند خداي سبحان در كتاب هاي آسماني به وسيلهٴ انبياي الهي به آنها آگاهي بخشيد. فرمود: شما وقتي بخواهيد جدال وگفتگو كني بايد گفتگوي ظاهر داشته باشي، يك دليل معتبر داشته باشي، اگر يك دليل ظاهري نداريد نبايد جدال كنيد، چون قولِ باطل است. فرمود: ﴿فَلاَ تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاءً ظَاهِراً﴾ یعنی اين دو مطلب را بگو 1) خدا اعلم است، 2) افراد كمي هم مثل انبيا و اولياي الهي ميدانند، در همين حد با آنها گفتگو كن، اگر بخواهي دربارهٴ رقم و عدد اصحاب كهف بحث كني آنها جاهلاند تو عالِمي این جدال درستي نيست. فرمود: دربارهٴ اصحاب كهف نه از اهل كتاب استفتا كن، و نه از مشركاني كه با اهل كتاب در ارتباط بودند، براي اين كه اين ها نميدانند و جا براي سؤال كردن نيست،
چون اين سوره در مكه نازل شد و در مكه اهل كتاب بسيار كم بودند پس اين ضمير ﴿مِنْهُمْ﴾ بعيد است كه به اهل كتاب برگردد، ولي اهل كتاب مطالبي را به مشركان القا كردند، مشركان هم ادّعاي عالِم بودن داشتن و قهراً در مدينه اگر كسي از اصحاب كهف باخبر بود همان مشركاني بودند كه از اهل كتاب باخبر شدند. وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّـهُ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَـٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾
اين كه فرمود: ﴿وَلاَ تَقُولَنَّ﴾ نهي است، اما نه اين كه حضرت مرتكب شده، مثل ﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ، زمر/65﴾ اين احكام است، تكليف است، حضرت مكلّف است، اينچنين نيست كه حضرت مكلّف نباشد، اما معصومانه همهٴ احكام را انجام ميدهد. دقت کنید اصل قصّه براي پرورش روح توحيد و اخلاق است. فرمود: دربارهٴ هيچ چيزي نگو من فردا انجام ميدهم، چه كارهايي كه به تنهايي بايد انجام بدهي چه كارهايي كه با مشورت و معاونت ديگران انجام بدهی، مگر اينكه بگويی انشاءالله. اين ادب توحيدي است كه به ما ياد ميدهد. چرا؟ ⁉️ براي اين كه كسي كه هستي او به مشيئت الهي وابسته است، اگر بگويد من اين كار را انجام ميدهم و ـ معاذ الله ـ به مشيئت الهي بياعتنا باشد اين داعيه استقلال دارد، كسي ميگويد من اين كار را فردا ميكنم، تو از هستي خودت كه خبر نداري، بر فرض هستي خودت در اختيار تو باشد، هستي خيلي از چيزها در اختيار تو نيست، پس هيچ كاري را هيچ كسي نميتواند مدّعي باشد، مگر اين كه بگويد اگر خدا بخواهد.
حالا يك وقت است كه انشاءالله را لفظاً ميگويد، يك وقت انشاءالله در نيّتش است آن هم باز كافي است. پس انسان دائماً موحّدانه زندگي ميكند، مثلا كسي بگويد من يك لحظهٴ بعد تلفن ميكنم، و اين انشاءالله در ذهنش باشد، همين كه موحّدانه بود كافي است. انسان اگر موحّد باشد كه آن ذُكر قلبي سرِ جايش محفوظ است، حالا اگر غفلتِ ذهني عارض شده در ذهنش نبود كه انشاءالله را ترسيم كند، بعد كه يادش آمد فوراً بگويد انشاءالله كافي است، چون آن سهو و نسيان برداشته شد، همين كه متذكّر شدي كافي است.
وَقُلْ عَسَي أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً﴾ ، كلمه (هذا) اشاره به ذكر خدا بعد از فراموشي می باشد، یعنی اميدوار باش كه پروردگارت تو را به امري هدايت كند كه رشدش از ذكر خدا بعد از نسيان بيشتر باشد، و آن عبارت است از ذكر دائمي و بدون نسيان. در نتيجه آيه شريفه از قبيل آياتي خواهد بود كه رسول خدا (ص) را به دوام ذكر دعوت ميكند، چون به ياد چيزي افتادن بعد از فراموش كردن، و بياد آوردن و به خاطر سپردن كه ديگر فراموش نشود خود از اسباب دوام ذكر است. وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعًا ﴿٢٥﴾ قُلِ اللَّـهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَأَسْمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَدًا ﴿٢٦﴾
از حضرت امير (ع) سؤال كردند كه چطور ﴿وَازْدَادُوا تِسْعاً﴾؟⁉️ 👈 فرمود اين 300 سال يعني سالِ قمري چون معمولاً سال به اصطلاح كتاب و سنّت همان سال قمري است، در كتاب هاي انبياي ديگر يا در نوشتههاي اقوام و ملل ديگر آمده است كه آنها سيصد سال شمسي آرميدهاند خداي سبحان فرمود: ﴿ثَلاَثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعاً﴾ يعني 309 سال قمري كه معادل سيصد سال شمسي است. اين سخن خداست و اين ميشود آيت الهي.
بعد فرمود: به دو دليل خدای سبحان به مدت طولانی خواب اصحاب كهف آگاه است، 1) خداي تعالي تنها مالك آنچه در آسمانها و زمين است ميباشد، و تنها او است كه مالك غيب است و چيزي از او فوت نميشود، هر چند كه آسمان و زمين از بين بروند. و2) خداي سبحان بینا و شنواست و هيچ چيزي از حوزهٴ بصر و سمع او خارج نيست، پس يقيناً به جريان اصحاب كهف عليم است. ﴿مَا لَهُم مِن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلاَ يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً﴾ يعني اصلاً ذات اقدس الهي بر اساس توحيد به كسي اجازهٴ دخالت در نظام تكوين نميدهد همه مأموران و مدبّران الهياند به اذن خدا.
اما در مسئله شركت در خلقت يا امر و امثال ذلك فرمود: ﴿وَلاَ يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً﴾ يعني ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلّهِ﴾ و ذات اقدس الهي براي خود هيچ شريكي قرار نداد، پس ديگران نه بالاستقلال عالم به این قضیه هستند نه بالمشاركة. سورهٴ مباركهٴ «سبأ» آيهٴ 22 ميفرمايد: بر اساس توحيد، كلّ صحنهٴ آفرينش براي خداست، غير خدا نسبت به ذرّهاي از ذرّات عالَم هيچ كدام از اين سِمت ها را ندارد، نه بالاستقلال مالك ذرّه است، نه بالمشارکة، نه بالمظاهرة (با پشتیبانی) ميماند بالشفاعه، شفاعت هم تحت اذن اوست. بنابراين در اصل قضيه اساس بر توحيد است در پايان قضيه هم اساس بر توحيد است بين آن آغاز و انجام هم بساط بر توحيد است. وَاتْلُ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِن كِتَابِ رَبِّكَ لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا ﴿٢٧﴾
فرمود: در قصّهٴ اصحاب كهف گفتهٴ دیگران مشكل را حل نميكند، شما ببينيد وحي چه ميگويد. آنچه كه از وحي و كتاب الهي بر تو نازل شده است همان را تلاوت كن، هم در مقام لفظ آن را تلاوت كن، هم در مقام عمل از آن تبعيّت كن و هيچ كسي قدرت تبديل اين كتاب را ندارد.
اين تعبير، دليل بر منزه بودن قرآن از تحريف است، يعني هيچ كسي نيست كه اين كتاب را تغيير دهد و تبديل كند، براي اينكه اين كتاب دينِ آخرين انبياست و بعد از رسول گرامي(ص) پيامبري نخواهد آمد، اگر نظير تورات و انجيل قابل تحريف بود، پس دیگر ديني در روي زمين نخواهد ماند، لذا عقلاً يقيناً ذات اقدس الهي كتاب آخرين پيامبر را از هر تحريفي حفظ ميكند،
پس آنچه كه در اين آيه است كه ﴿لاَ مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ﴾ شبيه همان ﴿نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ، حجر/9﴾ است منتها معناي دقيقتر ديگري را هم دارد و آن اين است كه خود ما هم عوض نميكنيم، اما حالا چرا تغيير و تبديل در اينها نيست ولو به وسيلهٴ خود خداي سبحان، ميفرماید: جا براي تبديل نيست براي اين كه غير خدا كه قدرت ندارد، خود خدا هم كه قادر است، اين كتاب را به احسن بيان نازل كرده ﴿اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ، زمر/23﴾ و از اين بهتر ممكن نبود، پس چرا خدا تغيير بدهد؟ چه اينكه در ساختار خلقت هم همين طور است در جريان كلمات تكويني خدا فرمود: ﴿لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، روم/30﴾ چرا؟ چون يك اصل كلي اين است كه ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ، زمر/62﴾ اصل ديگر قرآن كريم اين است كه ﴿الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ، سجده/7﴾ يعني هر چه را آفريد به بهترين وجه آفريد، چرا عوض كند؟ لذا نه ساختار تكوين تبديلپذير است نه ساختار تشريع و تدوين. مُلْتَحد يعني پناهگاه فرمود: بشر غير از خدا پناهگاهی ندارد. ﴿قُلْ إِنِّي لَن يُجِيرَنِي مِنَ اللَّهِ أَحَدٌ، جن/22﴾ هيچ كسي مرا پناه نميدهد اگر خداي ناكرده من از خدا فاصله بگيرم. چرا؟ براي اينكه هرگز جز او پشت و پناهى نخواهى يافت. خدای سبحان به وسيله بشر، به وسيلهٴ اولياي الهي كه شاگردان فراواني هم دارند اين قرآن را از هر تحريف حفظ ميكند چه اينكه از راههاي غيبي هم حفظ ميكند.
وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا ﴿٢٨﴾ اشراف قريش و سرمايهداران مكه به پیامبر پيشنهاد دادند كه اگر بخواهي ما بياييم، بايد اين فقرا را از مجلس خودت طرد كني، خدای سبحان فرمود: مبادا چنين كاري كني همين عرب هایی که با راهزني زندگي ميكردند الآن شدند ﴿وَيُؤْثِرُونَ عَلَي أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ، حشر/9﴾ به پيغمبر فرمود: اينها قابل تربيتاند، اينها حافظ، مربّي و حامي ديناند، با همين مؤمنين و فقرا و اهل توحيد و عبادت و نماز به سر ببر. اينها بامداد، و شامگاه نمازشان را ميخوانند دائماً به ياد ذات اقدس الهي هستند مبادا از اينها فاصله بگيري، ديگران ميخواهند بيايند، ميخواهند نيايند. فرمود: چشمانت از اينها تجاوز نكند، یعنی مبادا به اينها توجه نکنی و حواست پیش اشراف و سرمایه داران باشد، يعني مردان موحّد و مؤمن گرچه فقيرند اينها را رها نكن. يك وقت است كسي فقير مستكبرست، اهل نماز و عبادت نيست، چنين فقرايي را خدای سبحان جزء اصحاب حضرت به حساب نياورده. فرمود: اينها نه اهل ريا هستند نه اهل سُمعِه. کسی كاري بكند كه ديگري ببيند ميشود ريا، كاري بكند كه ديگري بشنود ميشود سُمعه. بلكه ﴿يُرِيدُونَ وَجْهَهُ﴾ اگر كسي مريد وجه الله باشد، وجه الله چون مصون از زوال و مرگ است، چنين انساني هم محفوظ است. انسان وجه الله را ميخواهد منظورش چيست؟ وقتی انسان ميخواهد خدا به او توجه كند و مشكلاتش را حل كند، اين به فكر خويشتنِ خويش است، اين حد منشأ بقا نيست. اما آنهايي كه ميخواهند وجيه عندالله بشوند، باقياند، معناي ماندگاري افرادي كه وجيه اللهياند، و برای وجه الله كار ميكنند اين است كه هم از طرف آنها بركات نصيب مردم ميشود، هم از طرف مردم بركات براي آنها درخواست ميشود. سپس فرمود: ما قلب اينها را غافل كرديم، مستحضريد كه ذات اقدس الهي قلب همه را بر اساس ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا، شمس/8﴾ روشن كرد، قلب كسي را غافل نكرد، اما وقتي كسي آن الهام الهي را ناديده انگارد و كتاب خدا را وراء ظَهْرش بيندازد، اين به دنبال هواي خودش ميرود و امر او فُرُط است. اگر كسي از حد بگذرد يا از اين طرف يا از آن طرف، اگر از آن طرف بگذرد ميشود افراط، اگر از اين طرف بگذرد ميشود تفريط. امر آنها فُرُط است یعنی اهل افراط و تفريطاند، در آن هستهٴ مركزي عدل قرار ندارند و از آن صراط مستقيم فاصله گرفته اند. وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّكُمْ فَمَن شَاءَ فَلْيُؤْمِن وَمَن شَاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا وَإِن يَسْتَغِيثُوا يُغَاثُوا بِمَاءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءَتْ مُرْتَفَقًا ﴿٢٩﴾ بگو حق از طرف خداست و لاغیر، و اين يكي از بركات نعمتهاي الهي است كه انسان از نظر آفرينش آزاد خلق شده، و كمال هم در اين است كه بر اساس آزادي به طرف حق برود، اگر مجبوراً به طرف حق ميرفت كه كمال نبود. در نظام تشريع الاّ ولابد انسان بايد دين را بپذيرد، چون دين صراط مستقيم است و اگر نپذيرفت كجراهه رفته گرفتار اين اصل ميشود ﴿إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَاراً﴾ اين صراط مستقيم دو طرفش جهنم است، که گاهي گفته ميشود پُل صراط روي جهنم است، يعني افراط و تفريط جهنم است. ﴿إِنَّا أَعْتَدْنَا﴾ يعني ما آماده كرديم الآن جهنم موجود است، چه اين كه الآن هم بهشت موجود است آنجا فرمود: ﴿أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ،ق/31﴾. فرمود: اگر استغاثه كنند ضجّه بزنند كه ما تشنهايم به ما آب بدهيد به جاي آب گوارا و زلال به آنها مس گداخته ميدهند که آن را مُهل ميگويند، اين مهل هنوز به لب نيامده ـ معاذ الله ـ پوست صورت را ميريزد از بس داغ است، چهره را بُريان ميكند، در واقع (مُهل) اين مس گداخته، باطن گناه، باطن ظلم، باطن هتك حريم الهي، و باطن شرك و کفر است. بعد فرمود: ﴿بِئْسَ الشَّرَابُ﴾ اين مس گداخته به جاي اين كه رفع عطش كند تمام دستگاه گوراش را ميسوزاند ذات اقدس الهي دوباره دستگاه گوارش ايجاد ميكند، ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا،نساء/56﴾ ظلم معنايش تجاوز از حق و تجاوز از حد است، خدای سبحان فرمود: كفّار و معصيتكاران به خودشان ظلم ميكنند، اين نشان ميدهد كه ما دو مرحله داريم، يك مرحله خودمانيم كه مختار و مالكيم البته به تمليك الهي، در مرحلهاي ديگر امينيم، مالك نيستيم، ذات اقدس الهي آن فطرت و هويّت انسانيِ انسانيّت ما را مِلك ما نكرد، بلکه به عنوان امانت الله به ما داد. اين بخش رويي كه بسياري از كارها را او به عهده ميگيرد، اگر از مرز خود تعدّي كند وارد محدودهٴ امانت الله بشود اين ميشود ظلم. چرا ما نميتوانيم خودمان را بكشيم؟ براي اين كه ما مالك خودمان نيستيم، ما امانت داریم، يكي از معاصي كبيره خودكشي است، اگر ما مالك خودمان باشيم كه به خودمان ظلم نكرديم، پس آن هويّت انسانيِ ما را به عنوان امانت به ما داد، ما بايد صحيحاً و سالماً اين امانت را حفظ كنيم و تحويلش بدهيم، اينچنين نيست كه هر كسي بتواند بگويد من خودم آزادم، و اين تعبير هم تعبير مجاز نيست که ﴿وَلكِن كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ،روم/9﴾ تعبير حقيقي است.پس ما محدودهاي داريم تا آنجا كه حلال است محدودهٴ ماست، لذا فرمود: از محدودهٴ حلال بگذريد وارد آن هويّت انسانيّت تان ميشويد، آن را به هم نزنيد وگرنه ميشود ظلم. چرا كافر ظالم است؟ براي اينكه هم به حريم و حدود الهي تجاوز كرده، هم به حقوق ديگران، هم به هويت اصلي خويش تعدّي كرده. اين جا در (فَلْيُوْمِن) تعبیر ايمان را تغيير نداد براي اين كه در آیه بعد فرمود: ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا﴾ اين همان تبيين ايمان است منتها اين را شرح كرد، و بسط داد، ولي دربارهٴ كفر آن را تغيير داد تبديل به ظلم كرد تا روشن بشود كه چرا كافر بايد بسوزد؟ براي اينكه در حقيقت ظالم است. ﴿وَسَاءَتْ مُرْتَفَقاً﴾ مُرتَفق يا تكيهگاه آرنج، مثل وقتی که انسان خسته ميشود اين مرفق، آرنج را روي بالش تكيه ميدهد آن ميشود مُرتَفق. مُرتَفق يا تكيهگاه صورت است يا براي مِرفق تكيهگاهي است مثل بالش. و يا نه، مُرتفق يعني مجتمع رفقا به هر كدام از اين معاني تفسير بشود معنايش اين است كه جاي بسيار بدي است يا تكيهگاه بسيار بدي است يا محفل بسيار بدي است براي ظالمين إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ إِنَّا لَا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا ﴿٣٠﴾ أُولَـئِكَ لَهُمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ وَيَلْبَسُونَ ثِيَابًا خُضْرًا مِّن سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ مُّتَّكِئِينَ فِيهَا عَلَى الْأَرَائِكِ نِعْمَ الثَّوَابُ وَحَسُنَتْ مُرْتَفَقًا ﴿٣١﴾ در قرآن كريم هر جا سخن از بهشت است ايمان با عمل صالح است، براي جهنم رفتن كفر لازم نيست، گناه كافي است، خواه انسان كافر باشد، خواه نباشد گناه با جهنم رابطه دارد، حالا يا كوتاه مدت يا دراز مدت يا دركات ضعيف يا دركات قوي، اما بهشت تنها با ايمان حل نميشود الاّ ولابد عمل صالح ميخواهد، صِرف اين كه كسي مؤمن باشد ولي عمل نكند بهشت جايش نيست. فرمود: کسانی که ایمان دارند و عمل شایسته انجام می دهند جزايي دارند، ما جزاي كسي را ضايع نميكنيم. جزاي آنها چيست؟ فرمود: براي مردم با ايمان بهشت هايي است، نه براي يك نفر بهشت هاست، چون جنّات درجات و مراتبش فرق ميكند، یا نه براي هر یک از آنها بهشت هایی است، حالا دو یا سه جنّت است، گاهي ميفرمايد: ﴿وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ،رحمان/46﴾ گاهي دارد ﴿وَمِن دُونِهِمَا جَنَّتَانِ، رحمان/62﴾ پس براي همه چند بهشت نيست، براي بعضي ها يك بهشت است، اما ﴿وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾ يك جنّت حسّي است كه درخت است و حور و قصور و كوثر و خوردن و نوشيدن است و امثال ذلك، يك جنّةاللقاست كه ﴿فَادْخُلِي فِي عِبَادِي٭وَادْخُلِي جَنَّتِي، فجر/29﴾ آنجا ديگر سخن از غُرف مبنيه و درخت و حور و قصور نيست. اكثري مردم همين ﴿جَنَّاتٍ تَجْرِيْ مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ﴾ را دارند، يعني يكديگر را ميبينند، حور و قصور و غذا و آب و آسايش دارند، اما براي اوحديّ از مردان با ايمان گذشته از اين كه اين جنّت هست، آن جنّت هم هست. اينكه فرمود: ﴿جَنَّاتُ عَدْنٍ﴾ عَدْن يعني اقامه، دوام. معدن را كه معدن ميگويند براي اين كه قرارگاه و اقامتگاه اين گوهرهاست، اما اينكه فرمود: ﴿تَجْرِي مِن تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ﴾ در آيات ديگر دارد كه ﴿تَجْرِيْ مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ﴾ يعني زیر درختان بهشت نهر جاري است. اما (من تحتهم) زير آنها نهر جاري است، اين يا براي آن است كه اين ها در غُرف مبنيه هستند، در آن غُرف كه زندگي ميكنند زير قصر و غرفههاي شان نهر جاري است، يا نه، نهر همانند كانالهاي زیر زمینی است، اينها كه روي زمين بهشت زندگي ميكنند و كانالگونه زير اين زمين آبها جاري است. أساور جمع سِوار به معنی دستبند است که مُچ را ميپوشاند. فرمود: در آن جا با دستبندهاى زرّين آراسته مىشوند. و پارچههايي را ميپوشند كه :1) از نظر رنگ سبز است 2) حرير نازك و ضخیم است، برخي ها استبرق را ديبا معرّفي كردند، ديبا پارچه زربافت است. در قبال رنج جانكاه كفّار، اين ها آسايش جاننواز دارند، روي تخت ها تكيه ميدهند كه كمال آرامش در آن هست. و همچنین ثواب خوبي خداي سبحان به اينها عطا كرده است. ثواب چون از (ثوبه) است، هم كيفر را شامل ميشود، هم پاداش را، در قرآن كريم (مثوبه) دربارهٴ جهنّمي ها و ظالمين آمده. اين (ثوب) این جامه و لباس را خود انسان تار و پود، و بافتش را در دنيا ميبافد و آنجا هم آن را ميپوشد، به تعبير فردوسي اگر بار خار است خود كِشتهاي «واگر پرنيان است خود رشتهاي» ما با اعمال خودمان محشوريم و از آنها یا بهره ميبريم، يا خداي ناكرده رنج ميبريم. ﴿وَحَسُنَتْ مُرْتَفَقاً﴾، و تکیه گاه و استراحتگاه نیکویی هست بهشت. وَاضْرِبْ لَهُم مَّثَلًا رَّجُلَيْنِ جَعَلْنَا لِأَحَدِهِمَا جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنَابٍ وَحَفَفْنَاهُمَا بِنَخْلٍ وَجَعَلْنَا بَيْنَهُمَا زَرْعًا ﴿٣٢﴾ كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَهَا وَلَمْ تَظْلِم مِّنْهُ شَيْئًا وَفَجَّرْنَا خِلَالَهُمَا نَهَرًا ﴿٣٣﴾ وَكَانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقَالَ لِصَاحِبِهِ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنكَ مَالًا وَأَعَزُّ نَفَرًا ﴿٣٤﴾ وَدَخَلَ جَنَّتَهُ وَهُوَ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ قَالَ مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هَـذِهِ أَبَدًا ﴿٣٥﴾ وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً وَلَئِن رُّدِدتُّ إِلَى رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا ﴿٣٦﴾ در این داستان يا واقعاً دوتا همسايه بودند يكي توانگر و ديگري تهيدست يا نه، به صورت يك مَثل است كه دنيا وضعش اين است، بارها شنيديم كه خداي سبحان فرمود آنچه در جهان هستند عائله من هستند، ﴿مَا مِن دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاَ عَلَي اللَّهِ رِزْقُهَا،هود/6﴾ بر خودم لازم كردهام، من عهدهدار روزي تمام موجودات عالم هستم، هيچ كسي بدون روزي نيست، انسان هم همچنین، منتها علاوه ی بر آن يك تلاش و كوششي ميخواهد، اين ها آزمون است. 👈 فرمود: ما دو نفر را آزموديم يكي را به فقر، دیگری را به غنا، وآن روزي مشترك و لازم را به همهٴ آنها داديم، علاوه بر آن به يكي از اين ها دوتا باغ داديم، اين باغها پر از انگور و خرماست، بين اين درخت ها هم مزرعه است، يعني جو و گندم و عدس و لوبيا اين چيزهايي كه لوازم زندگي است هم محصول باغي دارد، هم محصول كشاورزي، آبش را هم ما از درون تأمين كرديم كه از وسط اين دو باغ نهري كه هم فراوان است هم در دسترس جوشاندیم. اين شخص گذشته از كشاورزي و باغداري داراي ثمر هم بود، به مال ثمر ميگويند، پس انساني بود مرفّه به تمام معنا هيچ كمبودي نداشت ما به او داديم تا بيازماييم. «وكان له ثمرٌ» پس هيچ مشكل اقتصادي نداشت ما از هر راه تأمينش كرديم. اين دوتا باغ انگور با درخت خرما محفوف شدند، یعنی احاطه شدند. هر دو باغ اُكل خودشان را دادند، اُكل يعني خوراکی «أَكل» يعني خوردن، اينجا هم فرمود: هيچ سالي او گرفتار خشكسالي يا سرمازدگي نشد، هر كدام از اين دو باغ محصول خودشان را به خوبي دادند، هيچ كدام از اين دو باغ نسبت به آن خوراكي، يعني ميوه ظالم نشدند، «ظَلَم» يعني «نَقَص» هيچ كدام كم نياوردند. ظلم لغتاً يعني نقص، چون اشياء در جاي خود قرار نگيرند نقص است، كسي كه به حقّ خود راضي نيست و به حقوق ديگران تعدّي ميكند باعث نقصان حقوق ديگري است به او ظالم ميگويند. چنين آدمي به جاي اينكه شاكر باشد به همسايهاش به رفيقش فخرفروشي می كرد، حالا يا ميگفت من سرمايهدارم، فرزند و خَدَم و حَشَم من از تو بيشتر است، يا به رُخش ميكشيد. نَفَر هم به اعضاي خانواده ميگويند يعني فرزندان، برادران، عموها و بستگان، هم به عشيره و قبيله ميگويند. از نظر نفر، عزيزم و از نظر مال هم فراوان. با اين فخرفروشي وارد باغش شد. او به خودش ستم كرده، براي اين كه او به جای این که خودش به زينت عقل و عفاف مزيّن بشود، تمام تلاش و كوششاش اين بود كه از سرمايه خود، كه عمر است بكاهد و اين زمين را مزيّن كند، بعد با دست خالي برود، اين خسارت است که آدم رايگان، براي جماد كار كند. در چنين حالي وقتي وارد اين باغ شد منطق و رفتار و گفتارش اين بود كه گفت من فكر نميكنم، یعنی خودش را معيار حق و باطل تشخيص داد، خيال كرد آنچه كه او فكر ميكند درست است. گفت من فكر نميكنم اين از بين برود، و بعد هم قيامتي هم فكر نميكنم باشد، خبري بعد از مرگ نيست، اگر هم قيامتي باشد آنجا هم با تلاش و كوشش من همين كاري كه اينجا كردم آنجا هم همين كار را ميكنم، آنجا هم باغ و نهر و درخت خرما و درخت انگور وكشاورزي و مال خوبي هم فراهم ميكنم، من پيدا ميكنم، نه خدا به من ميدهد، اين بر اساس ﴿أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾ است. قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا ﴿٣٧﴾ لَّـكِنَّا هُوَ اللَّـهُ رَبِّي وَلَا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَدًا ﴿٣٨﴾ وَلَوْلَا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ مَا شَاءَ اللَّـهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّـهِ إِن تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنكَ مَالًا وَوَلَدًا ﴿٣٩﴾ فَعَسَى رَبِّي أَن يُؤْتِيَنِ خَيْرًا مِّن جَنَّتِكَ وَيُرْسِلَ عَلَيْهَا حُسْبَانًا مِّنَ السَّمَاءِ فَتُصْبِحَ صَعِيدًا زَلَقًا ﴿٤٠﴾ أَوْ يُصْبِحَ مَاؤُهَا غَوْرًا فَلَن تَسْتَطِيعَ لَهُ طَلَبًا ﴿٤١﴾ اين مرد مؤمن بزرگوار به همسايه توانگرش گفت: تو اول يك مُشت خاك بودي بعد كم كم به صورت ميوه در آمدي بعد پدرت اين را خورد و به صورت نطفه در آورد بعد اين نطفه به اين صورت شد تو شاكر باش. اگر كسي برود پشتبام اين آسمان این هفت ميليارد بشر را نگاه کند که در دو قرن قبل در اين باغ ها و زمين ها افتاده بودند، بعد از مدّتي هم اين هفت ميليارد، تبدیل به خاك و كود باغ ها شدند، و سپس جذب گياهان و درختان شدند، جو و گندم و سيب و گلابي يا علف شدند و گوسفندها آن ها را خوردند، و از راه اين كشاورزي و باغداري و دامداري آمدند به بازار آبا و اجداد ما، آنها هم اين گندم و جو و برنج و ميوه و گوشت را خوردند، و شد نطفه، و اين نطفه ها الآن شده هفت ميليارد بشر، اينچنين نيست كه كود را از عالم ديگری بياورند، همين انسان ها هستند که تبدیل به کود می شوند، حالا دارند فخر فروشی ميكنند، گفت: چرا کسی را که تو را خلق کرده انکار کردی، اصلت كه خاک بود بعد هم كه نطفه شدی، تو به چه چيزي افتخار ميكني؟ اگر فيضي است كه براي اوست. اين بيان يك موحّد است، بعد هم سپس مستويالخِلقه خلقت كرد، یعنی اعضا و جوارحت بهجا و مناسب. هيچ كسي چه خودم چه ديگري را شريك او قرار نميدهم كار فقط به دست اوست و به تو هم نصيحت ميكنم، چرا وقتي وارد باغ شدي شكر نكردي؟ نگفتي الحمد لله، به جاي اينكه خدا را ببيني خودت را ديدي، به جاي اينكه امتحان را ببيني كرامت خود را خيال كردي. اگر ميبيني كه من از جهت مال و فرزند دست كمي از تو دارم، و تو در اين جهت از من جلوتري، باري زمام امر به دست پروردگار من است، و چون چنين است هيچ بعدي ندارد، و بلكه اميد آن هست كه پروردگار من جنتي بهتر از جنت تو به من بدهد، و جنت تو را هدف تيرهاي بلاي خود قرار داده بلائي آسماني چون سرما و يا باد داغ هلاك كننده و يا صاعقه و امثال آن بر آن بفرستد، و به صورت زميني خشك و خالي از درخت و زراعت در آورد، و يا بلائي زميني بر آن مسلط ساخته آب چشمهاش را قبل از آنكه به زمين تو برسد در زمين فرو برد و چشمه را خشك كند. وَأُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلَى مَا أَنفَقَ فِيهَا وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا وَيَقُولُ يَا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَدًا ﴿٤٢﴾ اين ﴿فَأَصْبَحَ﴾ نشان ميدهد كه اين خطر شبانه آمده. فرمود: تاكنون اين مزرعهها و باغها با درختهاي سرسبز و خرّم احاطه شده بود الآن با عذاب الهي احاطه شده. حالا اين دستها را روي هم ميزند كه من چه كاري كردم، چرا من اين همه راه بيراهه رفتم و اين همه سرمايه را در راه باطل صرف كردم، این باغ سقفهايش پايين آمده، اگر انگور بود، داربست بود، سقفي داشت كه اين شاخهها و خوشهها روي آن سقف آرميده بودند اينها فرو ريختند. آنگاه در چنين حالي ميگويد اي كاش به پروردگارم شرك نميورزيدم، و احدي را شريك او نميپنداشتم ، و به آنچه كه اعتماد كرده بودم اعتماد نميكردم. وَلَمْ تَكُن لَّهُ فِئَةٌ يَنصُرُونَهُ مِن دُونِ اللَّـهِ وَمَا كَانَ مُنتَصِرًا ﴿٤٣﴾ هُنَالِكَ الْوَلَايَةُ لِلَّـهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَوَابًا وَخَيْرٌ عُقْبًا ﴿٤٤﴾ يك وقت است كارهاي انسان را ديگري به عهده ميگيرد اين ميشود وليّ، مثل اين كه كار كودك را پدر و مادر او به عهده ميگيرند. اما يك وقت است که بخشي از كارها را خود انسان به عهده دارد بخشي را از ديگري مدد ميجويد اين ميشود نصرت فرمود: اينها ناصر ندارند براي اين كه كسي در آن روز قدرتي ندارد كه به كمك اين ها بيايد، يك وليّ ميماند و آن خداست، خدا هم كه ولايت اينها را رها كرده سرپرستي اينها را به عهده نگرفته. او گفت فكر نكنم قيامتي باشد مثل اينكه فكر او منشأ كار است بر فرض هم باشد همانطوري كه اينجا من پيدا كردم به من دادند آنجا هم ميدهند. با ضرس قاطع ميگويد, ميگويد لَئِن رُّدِدتُّ إِلَي رَبِّي لَأَجِدَنَّ خب از كجا لَأَجِدَنَّ اين به خود متّكي است ديگر خيال ميكند قدرتي دارد يا كرامتي دارد كه به او ميدهند يا ميگيرد خب اگر يك لَأَجِدَنَّ است امروز كه خطر رسيده چرا خودت انتقام نميگيري؟ مَا كَانَ مَنتَصِراً يعني «ما كان منتقما» اين نتوانست از خودش دفاع بكند حالا آن روز ميگويد اگر به قيامت هم رفتم باز هم آنجا مييابم. وجود مبارک نوح به خدا عرض کرد: ﴿أَنِّی مَغْلُوبٌ﴾، ﴿فَانْتَصِرْ﴾؛ یعنی انتقام بگیر! نه تنها مرا یاری کن. گذشت که ﴿وَ لَوْ یَشَاءُ اللَّهُ لاَنتَصَرَ مِنْهُمْ﴾؛ خدا یقیناً از دشمن بخواهد انتقام میگیرد، این انتصار به معنای انتقام است. لذا، نه خودِ اين سرمايهدار مالباخته قدرت انتصار دارد كه خودش انتقام بگيرد جبران كند، نه كسي از بيرون به كمك اين ميشتابد، يك وليّ ميماند كه ﴿هُنَالِكَ الْوَلاَيَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ﴾ آن هم كه وليّ مؤمنين است، درست است خدا مولاي عالميان است، اما آن ولايت خاصّهاي كه بتواند با عنايت همراه باشد آن براي مؤمنين است، پس ولايت حق در آنجا ظهور ميكند كه اين شخص بهرهاي ندارد، انتصار هم مقدورش نيست نصرت هم نصيبش نميشود «الله مولانا و لا مولي لكم» خدا ولايت دارد اما ﴿هُوَ خَيْرٌ ثَوَاباً وَخَيْرٌ عُقْباً﴾ پايان خوب به دست اوست، ﴿وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ،هود/49﴾ ثواب براي اوست به مؤمنان خواهد داد، اينها را به حال خودشان رها ميكند هيچ كسي به داد اينها نميرسد و آن نتيجهٴ عملِ تلخ هم دامنگير شان ميشود. پس يك نصرت هست، يك انتصار، يك ولايت، هر سه به عنايت الهي است، لكن اين شخص ذاتاً مُنتصِر نيست .یک1) قدرت انتقام ندارد،دو 2) احدي هم به یاری او قيام نميكند، سه3) تنها وليّ خداست و ولايت الهي هم بهرهٴ ديگران است نه بهرهٴ اين وَاضْرِبْ لَهُم مَّثَلَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا كَمَاءٍ أَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيمًا تَذْرُوهُ الرِّيَاحُ وَكَانَ اللَّـهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مُّقْتَدِرًا ﴿٤٥﴾ همين مطلب را بر اساس اهميّتش دوباره با ذكر آن داستان با مَثلي به پايان ميبرد. البته بهار و پاييز نعمت است مخلوق خداست آيهٴ الهي است بهار چيز بسيار خوبي است پاييز هم همچنین، نقصي در آنها نيست، فرمود: اين زرق و برق دنيا يك بهار زودگذري است كه پاييز خزانِ برگريزِ مستمر را به دنبال دارد او را به اين تشبيه كرده، فرمود: باران را فرستاديم، اين ذرّات بذرگونهٴ زمين با اين آب درآمیخت، علف روييده، گياه و خوشه و شاخه و درخت كِشت شده، آنگاه طولي نكشيد كه شدند كاهِ زرد، برگهاي زردِ خزاني که باد او را اين طرف و آن طرف ميبرد، اهل دنيا اينطور هستند، آنكه باد به هر سمتی بوزد به همان سمت ميرود، روزي هم ميرسد كه باد هم او را اين طرف و آن طرف ميبرد، خدا بر هر چيزى قادر است
الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا ﴿٤٦﴾ اوايل سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» آیه 14 اين را باز كرده كه فرمود اين مالي كه ما ميگوييم ﴿زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا﴾ اين چند بخش دارد بعضي جمادند، بعضي نباتاند، بعضي حيوان، فرمود: ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَالْبَنِينَ﴾ اين ها محبوب هاي انسانياند، ﴿وَالْقَنَاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ﴾ این ها محبوب هاي جمادياند، ﴿وَالْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالْأَنْعَامِ﴾ این ها محبوب هاي حيوانياند، و این ها هم ﴿وَالْحَرْثِ﴾ يعني كشاورزي كه محبوب هاي گياهياند. محبوب آدم يا از سنخ جماد است، يعنی نقدين مثل طلا و نقره و امثال ذلك، يا زمين است و مانند آن. يا درخت و كشاورزي و باغداري و امثال ذلك است كه نبات است. يا دامداري است كه از سنخ حيوان است. يا زن و فرزند است كه از سنخ انسان است. دربارهٴ الباقيات و الصالحات مصاديق زيادي ذكر شده كه جنبهٴ تطبيقي دارد و نه تفسير مفهومي. نماز شب، نمازهای پنجگانه، تسبيحات اربعه، خدمت به جامعه، اذكار الهي، و برجستهتر از بسياري از اعمال باقي صالح مودّت اهل بيت است كه وجود مبارك امام صادق(ع) فرمود: مودّت ما را ذخيره بدانيد و اين از باقيات صالحات است. ﴿خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ﴾ اگر چيزي را خدا خير دانست اين معلوم ميشود ميماند چون ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾. پس سرّ تكرار اين جريان، عبارت از همين خواهد بود، که این آیه ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَّهَا﴾ به منزلهٴ متن است و اين آيات چندگانه هم به منزلهٴ شرح تطبيق. چون مهمترين عامل انحراف در عقيده يا اخلاق يا عمل، حبّ دنياست، مسئلهٴ حبّ دنيا را هم با تحليل و تعليل عقلي روشن فرمود، هم با تمثيل روشنتر كرد آيه ﴿الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا﴾ نتيجهٴ بحث هاي مربوط به اين مَثل و آن داستان است كه جريان مال براي زينت دنياست، اگر دنيا گذراست زينتِ او هم گذراست، اگر دنيا لهو و لعب و تفاخر و تكاثر است زينت او هم همچنین است. زينت هر چيزي تابع همان چيز است. اما براي اينكه بحث گذشته را به آينده مرتبط بفرمايد مسئله پاداش و آرزوي خير بودن را هم مطرح فرمود: ﴿خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَواباً وَخَيْرٌ أَمَلاً﴾ يعني باقیات و صالحات از حیث پاداش و آرزو نزد خدا باقی است، چه موقع اين پاداش ظهور ميكند؟ چه موقع اين اميد و آرزو به مقصد ميرسد؟ فرمود: ﴿وَيَوْمَ نُسَيِّرُ﴾ كه هم مسئله معاد را كه از عناصر محوري مطالب سوَر مكّي است طرح كرده باشد و هم ظرف اين وعدههاي الهي را بازگو كرده باشد. وَيَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبَالَ وَتَرَى الْأَرْضَ بَارِزَةً وَحَشَرْنَاهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًا ﴿٤٧﴾ خدای سبحان زمين را كه آفريد براي آرامش و سكون زمين از اضطراب، كوه ها را در زمين قرار داد، كه به منزلهٴ ميخ اين زميناند. براي اضطراب و لرزش زمين كه زمينلرزهٴ جهاني پديد آيد، اول اين ميخ ها را ميكَنند، وقتي ميخ ها كَنده شد زمين آماده براي اضطراب ميشود. ﴿إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ، حج/1﴾ كلّ آسمان و زمين ميلرزد و درهم كوبيده ميشود. اين بخش از سورهٴ مباركهٴ «كهف» دربارهٴ زمينلرزه، كوهلرزه ی حالت قيامت است. فرمود: ما اين كوهها را ميبريم، زمين آماده ميشود براي لرزيدن، كوهها را كجا ميبريم؟ آيهٴ 105 و 106 سورهٴ مباركهٴ «طه» اين است ﴿وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ﴾ از تو می پرسند اين كوهها در قيامت چه ميشود؟ ﴿فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّي نَسْفاً﴾ بگو: پروردگارم اين ها را ميكوبد، اين ها در درّهها و چالهها قرار ميگيرند، كلّ زمين مسطّح ميشود، كلّ زمين شفّاف و قابل ديد می شود. در چنين فضايي ما مردم را محشور ميكنيم، زنده ميكنيم با چه چيزي؟ با نامهٴ اعمال شان، هيچ كسي و هیچ چیزی از حساب نميماند، «غادَر» يعني «تَرَك» پس هيچ كسي نيست مگر اينكه در آن روز حضور پيدا ميكند، و در پيشگاه ذات اقدس الهي با نامهٴ اعمالشان ميآيند. وَعُرِضُوا عَلَى رَبِّكَ صَفًّا لَّقَدْ جِئْتُمُونَا كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ بَلْ زَعَمْتُمْ أَلَّن نَّجْعَلَ لَكُم مَّوْعِدًا ﴿٤٨﴾ همه در یک صف در پيشگاه الهي حضور پيدا ميكنند، آنگاه گوينده فقط ذات اقدس الهي است و شنونده مردم ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَقَالَ صَوَاباً،نباء/38﴾ هيچ كسي حقّ حرف ندارد و اگر هم اجازه گرفت جز حق چيزي نميگويد، در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» می فرماید در آن روز تنها كسي كه مجازند حرف بزنند اهل بيتاند, حالا خدا چه ميگويد؟ ميفرمايد: همان طور که تنها آمديد كسي با شما نبود، امروز هم هيچ كس با شما نيست، يك كودك چطوري تنها به دنيا ميآيد، چنين حالتي هم در معاد براي ما هست، هر چه به چپ و راست نگاه ميكنيم ميبينيم كسي را نميشناسيم، هيچ كس با ديگري ارتباط ندارد. هيچ چيزي جز نامهٴ اعمال با انسان نیست، فرمود: ما كتاب شما را از درون شما برآورديم ﴿طَائِرُكُم مَعَكُمْ،یس/ 19﴾ و حالا يك عده را هم توبيخ ميفرمايد، شما خيال كرديد ما قرارگاهي نداريم و عالم عبث است. خداي حكيم كه كار عبث نميكند، این چنین نیست که هر كسي هر چه كرد، هر چه بُرد حساب و كتابي در عالم نباشد، این كه ميشود باطل. وَوُضِعَ الْكِتَابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا مَالِ هَـذَا الْكِتَابِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلَا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا ﴿٤٩﴾ در چنين حالي نامههاي هر كسي به او داده ميشود، هيچ كسي آن روز قدرت حرف زدن ندارد، ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَقَالَ صَوَاباً، نباء/38﴾ در آن روز يك عده ميلرزند، آنها با هراس و دلهره از اين كتاب و مطالب اين كتاب به سر ميبرند چون ميدانند چه كردند. گاهي «قال» آن رازگويي و رازداري پنهانی را هم شامل می شود. يعني این ها مجازند حرف بزنند؟ ممکن است، چون اين حرف اظهار تأسف است و دردي هم براي آنها دوا نميكند. ممکن هم هست كه فقط در درونشان اين حرف بگذردکه اين چه كارنامهاى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى را وانگذاشته مگر اين كتاب آن را شمرده، اين كتاب را بررسي كرده و متن همه اعمال را يافتند، يعني دیگر هيچ جايی براي انكار نيست، چون خود انسان اين عمل را كرده و دستپخت خود اوست، مشخص ميكند چارهاي هم براي انكار ندارد. نامهٴ اعمال كسي را به حساب ديگري ننوشته اند، كم و زياد هم نكرده اند، از طرفی هم آنها خود عمل را ميبينند و خداي سبحان عادلانه با آنها در ثبت اعمال عمل كرده. معناي ثبت اعمال در كتاب، صورت ملکوتی اعمال است و ارائهٴ متن عمل است در صحنهٴ قيامت به عاملان. ﴿وَلاَ يِظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً﴾ چون 1 انسان عمل خود را به خوبي ميشناسد و اين عمل از بين نميرود، چون در سلسلهٴ علل و معلول يك چيز معطّل و بيكاری وجود ندارد. 2 اگر موجود است يك چيز شناور و سرگردان و متحيّر در عالم نيست. 3 الاّ ولابد اين عمل به جايي مرتبط است، آن چه كسي است؟ خود عامل است. 4) مگر ميشود موجودي به چيزي مرتبط باشد و هيچ كار نكند؟ نه سرگرداني در عالَم هست نه تعطيل.
وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَفَتَتَّخِذُونَهُ وَذُرِّيَّتَهُ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِي وَهُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا ﴿٥٠﴾ اينجا فقط در محور اطاعت فرشتگان و عصيان ابليس سخن ميگويد، فرمود: ما به فرشتهها دستور داديم كه براي آدم سجده كنيد آنها اطاعت كردند. در جريان امر به سجده شيطان هم حضور داشت وگرنه در جريان آفرينش فرشتهها و درجات فرشتهها و امثال ذلك شيطان حضوري ندارد براي اينكه از جن است. براي اينكه روشن بشود فرشته گناه نميكند فوراً فرمود منشأ عصيان ابليس آن است كه او جن بود فرشته نبود، جن مثل اِنس يك موجود مختاري است كه شهوت و غضب دارد، مؤمن و كافر دارد، مطيع و عاصي و متمرّد و مريد دارد، اين شيطان چون از جن بود و راه عصيان باز بود معصيت كرد. فِسق يعني خروج از راه، وقتي كسي در بستر مستقيم حركت ميكند ميشود عادل و معتدل، وقتي از راه راست جدا شد فاصله گرفت ميگويند او فاسق است، در برابر امر الهي عصيان كرده است. اينكه گفت ﴿أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ﴾ تنها معصيت نبود كه باعث لعن ابد بشود، چون يك عصيان عادي باعث لعن ابد نميشود اين استكبار بود، ﴿أَبَي وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ،بقره/34﴾ .اين شخصي هم كه در اين مَثل سورهٴ «كهف» آمده، مطيع همان شيطان بود او گفت: ﴿أَنَا أَكْثَرُ مِنكَ مَالاً وَأَعَزُّ نَفَراً﴾ اين همان حرف شيطان است كه از زبان او شنيده ميشود. در اين فضا كه مكه آلوده بود، مشركان آلودهاند و در اين مَثل هم اين شخص آلوده بود، خدای سبحان جريان ابليس را بازگو ميكند، ميفرمايد: اين از جن است و از امر پروردگار فاصله گرفت. فرمود: شما او و ذراري او را به عنوان اوليا قرار ميدهيد. اوليا كه معناي متعددي دارد ميتواند در جامعش استعمال بشود كه هم شامل یاری کننده ميشود، هم شامل سرپرست و مدير و مدبّر و هم شامل مولا و معبود، هر كسي در هر مقطعي با شيطان ارتباط داشته باشد مشمول اين نهي و مذمّت است. ناصر خداست، كسي از خدا نصرت نخواهد به دنبال جنگيري برود، سرپرست خداست كسي از خدا سرپرستي نطلبد به دنبال سرپرستي ابليس باشد، معبود خداست كسي خدا را عبادت نكند به طرف عبادت ابليس برود، مشمول اين آیه است.آنهايي هم كه بتپرستاند در حقيقت معبودشان ابليس است، براي اين كه ابليس اين ها را منحرف كرده است. علامه طباطبایی می فرمایند: برهان ديگر در مسئله اين است كه ابليس و ذريّه ابليس دشمن شما هستند، شما را از راه راست به در ببرند. شيطان گفت: ﴿لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ ،اعراف/16﴾من سرِ راه راست به عنوان كمين مينشينم، راه هاي چاله و چالشدار و گودال كه راه خود اوست، آنجا لازم نيست او كمين بكند، در سرِ راه راست يعني در عبادت ها و كارهاي خير مينشيند، گفت: ﴿صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ﴾ يك صراط هم بيشتر نيست، من همينجا كمين ميكنم، آنها كه بيراهه ميروند كه جزء باند خودش هستند. بعد فرمود: كساني كه شيطان را بدل خدای سبحان گرفتند چه در بخش نصرت و ياري، چه در بخش سرپرستي و مديريت، چه در بخش عبادت اين بدلِ غلط است. ظالمين براي خود به جاي خداي سبحان بدلي اتّخاذ كردند و آن ابليس است، چه بد جانشینی انتخاب کردند. مَّا أَشْهَدتُّهُمْ خَلْقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَا خَلْقَ أَنفُسِهِمْ وَمَا كُنتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا ﴿٥١﴾ چرا حالا او لياقت اين كار را ندارد؟ براي اينكه او هيچكاره است در عالَم، شما ابليس و ذريّهٴ ابليس را براي چه به عنوان ناصر و سرپرست و معبود اتّخاذ ميكنيد؟ بالأخره يا بايد علماً چيزي را بدانند يا بايد عملاً كاري از آنها ساخته باشد. اينها كه در عالم هيچكارهاند. این ها که نه در هنگام آفرينش آسمانها و زمين حضور داشتند، و نه این که ما اينها را در آفرينش عالَم آگاه كرديم. بعد فرمود: خود اينها هم جزء ابزار كار ما هستند، اصلاً نميدانستند ما اينها را از چه چيزي آفريديم، ما اينها را از يك دود خلق كرديم، همانطوري كه شمس و قمر را از دود خلق كرديم،﴿وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ، حجر/27﴾ اما بدن شما انسان ها را از خاك و گِل آفريديم، و جانتان را از خود مايه گذاشتيم ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي، ص/72﴾ حساب شما با اينها جداست، شما ميتوانيد خليفهٴ من باشيد. پس چهار برهان در مسئله است، 1 اينها شاهد صحنهٴ خلقت جهان و خلقت خودشان نبودند، 2 كمك و دستيار ما نيستند، 3 فاسقاند و بيراهه رونده اند، 4 دشمن خونآشام شما هستند، پس چرا با آنها رابطه برقرار ميكنيد؟ وقتي خدا ميفرمايد: ما از مُضلّين كمك نگرفتيم يعني نگرفتيم و نميگيرم.
وَيَوْمَ يَقُولُ نَادُوا شُرَكَائِيَ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَجَعَلْنَا بَيْنَهُم مَّوْبِقًا ﴿٥٢﴾ فرمود: آن روز را به ياد بياور كه خداي سبحان به همين مشركان دستور ميدهد امروز كه روز خطر و نياز است آن بتهايي را كه شريك من قرار داديد، به پندار باطل شما شركاي من بودند آنها را بخوانيد كه به داد شما برسند، شفاعتتان كنند، عذاب را از شما دفع كنند، ثواب را به شما بدهند، چه كاري از آنها ساخته است؟ اين ها برابر همان ملكات دنياييشان بتها را خواندند، كاري از آنها ساخته نبود آنها هم اجابت نكردند. در اين حال بين معبودان دروغين و عابدان باطلرو يك درّهٴ هلاكتي فاصله شد، يعني رابطه قطع شد، اگر آن معبودها جزء ملائكه و قدّيسين بشر بودند، بين اينها يك درّهٴ هلاكتزايي است كه اينها وارد مهلكه ميشوند و آنها نجات پيدا ميكنند، آنها ميگويند ما اينها را دعوت نكرديم که ما را عبادت کنید وَرَأَى الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُم مُّوَاقِعُوهَا وَلَمْ يَجِدُوا عَنْهَا مَصْرِفًا ﴿٥٣﴾ ورود در نار مخصوص مشركان نيست، هر كه مجرم بود بالأخره بايد متنبّه بشود، جرم گاهي به شرك است، گاهي به غير شرك، بر این اساس به جاي ضمير، اسم ظاهر ﴿الْمُجْرِمُونَ﴾ آورد، در اين صحنه مجرمین آتش را ديدند، آتش هم از دور اينها را ميبيند و نعره ميزند و فرياد ميكشد، هيچ دليلي نداريم كه بگوييم اين مجاز در كلمه است، يا مجاز در اسناد است، ما كه از آتش آنجا خبر نداريم، نبايد آتش قيامت را مثل آتش دنيا بدانيم. فرمود: ﴿إِذَا رَأَتْهُم مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَهَا تَغَيُّظاً وَزَفِيراً، فرقان/12﴾. گاهي اين (ظنّ) به معناي (علم) است یعنی ميفهمند. اين كلمهٴ مواقِعه دربارهٴ دوزخيان همين يكجا ذكر شده است كه اينها مواقِع آتشاند، نه واقع در جهنّم. قيامت به عنوان صحنهٴ واقعه است كه ﴿إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ﴾ اين مجرمان و مشركان با آتش مواقعه دارند یعنی وقوع يكجانبه نیست هم اينها در آتش ميروند، هم آتش در اينها فرود ميآيد، اين يك تأثير و تأثّر، يك تعامل متقابلي است، لذا تعبير به مواقعه فرمود. ﴿فَظَنُّوا أَنَّهُم مُّوَاقِعُوهَا﴾ نشانهٴ آن است كه در حقيقت نتيجهٴ اعمال سويي كه به اختيار انجام دادهاند سبب شده که با اختيار وارد جهنم ميشوند گرچه مأموران الهي اينها را ميبرند. نمونههاي اين را در دنيا ما داريم، يك وقت است انسان يك تكّه كاغذ را در تنور ميگذارد، کاغذ به صورت خاكستر در ميآيد، يك وقت يك گالن بنزين را روی آتش می ریزند، اين يك وقوع طرفيني است، بنزين آتش ميگيرد، آتش را هم شعله ورتر ميكند. فرمود: خود ظالمين هيزم جهنّماند ﴿وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً، جن/15﴾. بعد كم كم ميبينند هيچ راهي براي فرار از آن آتش نيست.
وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هَـذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن كُلِّ مَثَلٍ وَكَانَ الْإِنسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلًا ﴿٥٤﴾ فرمود: ما از هر مَثلي براي تفهيم مردم آيه نازل كرديم، مطلبي فرستاديم. در بين جدال کنندگان انسان پرجدلترين آنهاست، انبيا حكمت و موعظه و جدال احسن دارند، ولي انسانهاي عادي آن حكمت و موعظه را از دست دادند، جدال حق را از دست دادند، به دنبال جدال باطلاند. فرمود ما براي فهماندن مطلب از هر مَثلي كمك گرفتيم . وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن كُلِّ مَثَلٍ هيچ كس نميتواند بگويد كه من قرآن نميفهمم چون بارها عرض شد كه قرآن يك كتابِ علمي است تخصّصي نيست اگر نور هست براي همه هست ديگر منتها بخش عميق اين نور براي اولواالألباب است بخشهاي ميانياش براي مؤمنين است بخشهاي نازلش براي توده مردم است شما از يَا أَيُّهَا النَّاسُ. بگيريد تا يَا أُوْلِي الْأَلْبَابِ. تا يَا أَيُّهَا الرُّسُلُ. تا يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ اوجش يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ. است نزولش يَا أَيُّهَا النَّاسُ است بينهما هم مراتب. يك يَا أَيُّهَا النَّاسُ دارد كه خطاب به همه مردم است يك يَا أَهْلَ الْكِتَابِ. دارد كه براي غير مسلمانهاست يك يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُو. دارد كه براي مؤمنين است, يك أُوْلِي الْأَبْصَارِ دارد كه براي خواص است, يك أُوْلِي الْأَلْبَابِ. دارد كه براي اخص است, يك يَا أَيُّهَا الرُّسُلُ دارد كه براي خاصّة الخواص است يك يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ دارد كه ميگويند خلاصة صفاي خاصّ الخاص است آنجا كه سخن از يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ. است كه ديگران حضور ندارند كه بنابراين فرمود ما همه گونه سخن گفتيم . وَمَا مَنَعَ النَّاسَ أَن يُؤْمِنُوا إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَى وَيَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ إِلَّا أَن تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذَابُ قُبُلًا ﴿٥٥﴾ فرمود: وقتي هدايت الهي آمد اينها ايمان نميآورند، اكثري مردم تا خطر نبينند ايمان نميآورند روز خطر هم كه روز نفع ايمان نيست، روزي كه عذاب الهي دامنگيرشان شد كه ايمان سودي ندارد. اگر ايمان بياورند از گذشته توبه كنند بر اساس قانون «الإسلام يَجبّ ما قبله».ذات اقدس الهي ميپذيرد. می فرماید: تنها منتظر دو چيزند يا سنّت اوّلين، كه اين عذاب دنياست، يا نه، ميميرند و به عذاب قيامت گرفتار ميشوند، كه در هيچ يك از اين دو حال ايمان نافع نيست. در طليعهٴ ورودشان در برزخ گرفتار ميشوند بعد اين عذاب ادامه دارد تا به قيامت.
وَمَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَيُجَادِلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالْبَاطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ وَاتَّخَذُوا آيَاتِي وَمَا أُنذِرُوا هُزُوًا ﴿٥٦﴾ کار انبيا اين نيست كه آزادي را از مردم بگيرند، کار انبيا تعليم و تربيت است، هدايت و ارشاد است، تبشير و انذار است، اينها اختيار را از انسان سلب نميكنند، تا انسان را مجبور به ايمان و استغفار كند، هدف انبيا این است، انذار ميكنند تا بيراهه نروید، تبشير ميدهند كه اگر به راه آمديد، به مقصد برسيد. براي دوری از گناه انذار ميكنند، براي تقرّب به الله با انجام حسنات تبشير ميكنند، اما اينكه ما گفتيم ﴿وَكَانَ الْإِنسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلاً﴾ اما همهٴ انسان ها اينچنين نيستند، بلکه کفارند که اينچنيناند. بنابراين، انسان ميتواند ظرفيّت خود را بشناسد و به تعبير قرآن كريم وقتي انسان وسعت ظرفيتش زياد هست، اين را لبريز از معارف كند.کفار كارشان اين است كه زير پاي حق عامل لغزش ايجاد كنند كه حق بلغزد، با شبهه، اشكال، نقد بيجا و مانند آن زير پاي حق را خالي كنند كه بلغزد و از بين برود. و این کفار آيات الهي را به استهزا ميگيرند، گاهي استهزا به اين معناست كه ميگويند آیا بشری ما را هدایت می کند؟ يا اگر رسالت حق است بايد فرشته بر ما نازل شود و مانند آن. اگر كسي اهل قرآن است نبايد وارد جهنم بشود ولو يك لحظه، اگر يك لحظه وارد جهنم شد معلوم ميشود به همان يك لحظه ـ معاذ الله ـ قرآن را استهزا کرده، البته منشأ (اتّخاذ هُزوا) همان حبّ دنياست. وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بِآيَاتِ رَبِّهِ فَأَعْرَضَ عَنْهَا وَنَسِيَ مَا قَدَّمَتْ يَدَاهُ إِنَّا جَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوهُ وَفِي آذَانِهِمْ وَقْرًا وَإِن تَدْعُهُمْ إِلَى الْهُدَى فَلَن يَهْتَدُوا إِذًا أَبَدًا ﴿٥٧﴾ فرمود: از اينها ظالمتر چه كسي است؟ براي اينكه خداي سبحان همهٴ حجت های ظاهري و باطني را در اختيار آنها گذاشته. بدترين ظلم، ظلم به دين خداست، اينها چون به دين خدا ستم كردند از اينها ظالمتر كسي نيست، آنچه در درون اينهاست با تذكره يادآوري شده، ولي اينها عمداً اعراض كردند و آن سيّئات قبلي هم از يادشان رفته يعني بيباكاند. پس خداي سبحان فرمود: ما در برابر انحراف آنها آن مجاري ادراكي شان را روشن نكرديم اينها را به حال خودشان وا گذاشتيم. يادش آوردند يعني، با يك ابزار و سرمايهٴ خاصّي انسان به اين عالَم آمده و انبيا هم مذكِّرند و قرآن تذكره است به ياد انسان ميآورند كه از كجا آمده، اين حرفها براي انسان آشناست. فرمود: از اينها ظالمتر چه كسي است؟ كه ما سرمايهٴ اوّلي را به اينها داديم و در درون شان نهادینه كرديم، عزيزترين و بهترين انسانها را به دنبال شان فرستاديم اينها را يادآوري كردند، اينها هم به يادشان آمد، اما باز برگشتند، عالماً عامداً اعراض كردند. فرمود: کارهایی را که با دستاهایشان انجام دادند فراموش کردند. چون قسمت مهمّ كار با دست است این گونه تعبير فرمود وگرنه حرفهايي كه زدند، با پا جايي كه رفتند، با چشم چيزهايي كه ديدند، با چهرهٴ آنها كسي گناه كرد، يا با چهرهٴ خودشان گناه كردند همهٴ اينها جزء ﴿نَسِيَ مَا قَدَّمَتْ يَدَاهُ﴾ ميشود. حالا ميفرمايد: راز اين چيست كه انبيا بهترين انسان ها براي آنها پيام ميآورند تبشير و انذار ميكنند، اما اينها به هوش نميآيند؟ فرمود: ما چراغ هدایت را قبلاً در دل او روشن كرده بوديم، اما حالا آن چراغ را روشن نكرديم و او را به حال خودش واگذاشتيم اينكه مدّعي است من خودم زحمت كشيدم، هر چه بخواهم ميكنم، هر جا بخواهم ميروم، اين هر چه، هر چه كه ميگويد داعيه استقلال دارد، ما او را به حال خودش رها كرديم، يعني چه؟ يعني اين دوتا فيضي كه به او ميداديم اين را از اين به بعد نميدهيم ما هر دو راه را بر اينها بستيم نه از دل اينها چيزي ميجوشد نه اينها گوش به حرف عالِمان دين ميدهند ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا،شمس/8﴾ سرمايهٴ اوليه را خدا به اينها داد، اما اينها این سرمایه را در غرايز و اغراض شان دفن كردند، پس از دل چيزي نميجوشد حرفهاي علما را هم كه گوش نميدهند. لذا فرمود هم گوششان بسته است هم دلشان قفل شده است آنوقت اينها چه كار ميتوانند بكنند با چه چيزي عالِم بشوند؟ البته ما قفل نزديم ﴿أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَي قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا،محمد/24﴾ اينها خودشان قفل كردند، و در چند جاي قرآن فرمود اينها هر دو راه را به سوء اختيار خودشان بستند. وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ لَوْ يُؤَاخِذُهُم بِمَا كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذَابَ بَل لَّهُم مَّوْعِدٌ لَّن يَجِدُوا مِن دُونِهِ مَوْئِلًا ﴿٥٨﴾ فرمود: اينها كه به اين صورت در آمدند استحقاق عذاب دارند، لكن ذات اقدس الهي در عين حال كه عادل است اهل تفضّل و احسان هم هست، اهل مغفرت و رحمت هم هست، اينها اهل نجات نيستند و خداي سبحان هم اينها را نميآمرزد، براي اينكه اينها مشركاند، كافرند صريحاً و سريعاً در برابر دين موضع گرفتند، لكن چون خدای سبحان نه تنها غافر است بلكه غفور است، نه تنها رحمان و رحيم است، بلكه ذوالرحمه است، به تعبير مرحوم علامه اين است که ذوالرحمه از دوتا اسم رحمان و رحيم كاملتر است. خداي سبحان در اثر غفور بودن، در اثر ذوالرحمه بودن به اينها مهلت ميدهد راه براي توبه باز است، تا به حُسن عاقبت بار يابند. اگر ميخواست فعلاً اينها را مؤاخذه كند می کرد، چون همهٴ علل و عوامل كيفر كردن اينها فراهم است، تأخير نميانداخت فوراً اينها را عذاب ميكرد، ولي چون خداي سبحان غفور است و ذوالرحمه به اينها مهلت ميدهد عذاب ميكند لكن تأخير مياندازد كه راه براي توبهٴ اينها باز باشد. فرمود: خدای سبحان الآن در مقام قضا و داوری است، می فرماید: من اينچنين حكم ميكنم، الآن عجلهاي نيست ما اينها را در يك موعد مشخص خواهيم گرفت. «لَنْ» براي نفي ابد نيست نفي تأكيد است، چون در چند جاي قرآن اين «لن» به دنبالش غایت و هدفی ذکر شده ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّي يَأْذَنَ لِي أَبِي،یوسف/80﴾اگر چيزي ابدي بود كه ديگر غايت ندارد. موئل هم به معناي پناهگاه است هم محلّ نجات. لذا فرمود: اينها نه اهل نجاتاند نه پناهگاهي دارند كه خودشان را از خطر محفوظ كنند. وَتِلْكَ الْقُرَى أَهْلَكْنَاهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَجَعَلْنَا لِمَهْلِكِهِم مَّوْعِدًا ﴿٥٩﴾ فرمود: مردمي كه در سرزميني زندگي ميكنند که اهل عناد و لجاج و كفر و شركاند سرانجام به هلاكت ميرسند، ما براي اينها يك هلاكتگاه مشخّصي قرار داديم و از نظر زمان و زمين مشخص است. فرمود: ﴿وَتِلْكَ الْقُرَي أَهْلَكْنَاهُمْ﴾ معلوم ميشود كه منظورْ مردم آن سرزميناند نه خود آن سرزمين. عذابهاي الهي چند قِسم است يك قسم فقط مردم منطقهاي را از بين ميبرد آنجا كه دارد ﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ،حاقه/7﴾، يك قسم خود آن سرزمين را با مردمش از بين ميبرد، آنجا كه دارد ﴿فَجَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا،حجر/74﴾. وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا ﴿٦٠﴾ جريان ملاقات وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) با آن صاحبش كه از او به عنوان خضر در روايات ياد شده است مبسوطاً ذكر ميكنند اين براي آن است كه طلب علم لازم است علمِ سودمند, علمِ نافع ولو انسان در حدّ موساي كليم باشد طلب علم لازم است ولو با خستگي سفر همراه باشد, طلب علم لازم است ولو اينكه با برگشت به جايي كه قبلاً بود اين رنج را بايد تحمل كند, طلب علم لازم است كه انسان در اثناي طرح بحث اشكال نكند, سؤال نكند خب اينها راههايي است كه ذات اقدس الهي با نقل اين داستان به انسان ياد ميدهد .آنچه را كه وجود مبارك موساي كليم از خضر آموخت اين براي تعليم ماست وگرنه همه اين مطالب را در حدّ اعلا و اشرف خود وجود مبارك موساي كليم پشت سر گذاشته در باره اينكه مجمع البحرين كجاست ؟ بعضي گفتهاند : منتهي اليه درياي مديترانه از ناحيه شرقي، و منتهي اليه خليج فارس از ناحيه غربي است، كه بنا بر اين مقصود از مجمع البحرين آن قسمت از زمين است كه به يك اعتبار در آخر شرقي مديترانه و به اعتبار ديگر در آخر غربي خليج فارس قرار دارد، و به نوعي مجاز آن را محل اجتماع دو دريا خواندهاند. فرمود: به ياد آر آن زماني را كه موسي به جوان ملازم خود گفت مدام راه ميپيمايم تا به مجمع البحرين برسم و يا روزگاري طولاني به سير خود ادامه دهم. فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَبًا ﴿٦١﴾ اين ماهي براي غذا و خوردن نبود چون اگر ميخوردند كه بعد علامت نبود. اثبات اينكه ماهي در آب زنده شد محال نيست، اما در قرآن يا روايت از حيات مجدّد ماهي خبري نيست. پس اگر ماهي در دريا بيفتد علامت است. گرچه قرآن براي طليعهٴ اين داستان نفرمود هر وقت اين ماهي به دريا رفت همانجا وقت ملاقات شماست، ولي از اينكه موساي كليم گفت: «اين همان بود كه ما مىجستيم.» معلوم ميشود اين علامتي بود بين خداي سبحان و موساي كليم(ع) پس اين ماهي حالا چطور بود سرخكرده بود، آماده بود، به چه وضع بود، اين از اينها برنميآيد. بايد دانست كه آيات مورد بحث صريح نيست در اينكه ماهي مزبور بعد از مردن زنده شده باشد، بلكه تنها از ظاهر كلام رفيق موسي كه گفت: من ماهي را فراموش كردم اين معنا استفاده ميشود كه ماهي را روي سنگي لب دريا گذاشته بودهاند و به دريا افتاده و يا موج دريا آن را به طرف خود كشيده است و در اعماق دريا فرو رفته و ناپديد شده است.
فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هَـذَا نَصَبًا ﴿٦٢﴾ قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا ﴿٦٣﴾ بعد از آنكه از مجمع البحرين گذشتند موسي به جوان ملازم خود فرمود تا چاشت شان را بياورد زيرا از مسافرت خود خسته شده به تجديد نيرو نيازمند شدهاند. حضرت موسی (ع) نگفت: ماهي را بياور، گفت: غذا را بياور، پس ماهي را براي خوردن نياورده بودند ماهي يك علامتي بود، چون اگر ماهي را ميخوردند كه ديگر علامت نبود، علامتش همين بود كه ماهی در دريا برود. جوان همراه موسی (ع) گفت: من رفتم در اين زنبيل را باز كنم غذايمان را، صبحانهمان را يا چاشتمان را يا نهارمان را بياورم ديدم ماهي نيست، اين ماهي هم همانجايي كه رفتيم استراحت بكنيم افتاد داخل آب، عرض كرد كه شما به من فرموديد هر جا اين ماهي در آب رفت به عرض شما برسانم ولي من يادم رفت به عرض شما برسانم و جز شيطان كسي از ياد من نبرد. شيطان وسوسه ميكند خاطرهاي را كم و زياد ميكند ولي آزادي را از آدم نميگيرد، او ميدانست كه اين ماهي وقتي رفت آنجا، آنجا جاي حسّاس است، و حالا يا ميدانست كه آنجا ميقات است يا نه، فقط موظّف بود كه به عرض موساي كليم برساند. قَالَ ذَلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَى آثَارِهِمَا قَصَصًا ﴿٦٤﴾ موسي گفت: اين جريان كه در باره ماهي اتفاق افتاد همان علامتي بود كه ما در جستجويش بوديم، لا جرم از همانجا برگشتند، و درست از آنجا كه آمده بودند (با چه دقتي) جاي پاي خود را گرفته پيش رفتند. از جمله «اين همان بود كه ما مىجستيم.» كشف ميشود، كه موسي (ع) قبلا از طريق وحي مامور بوده كه خود را در مجمع البحرين به عالم برساند، و علامتي به او داده بودند، و آن داستان گم شدن ماهي بوده، لذا ميبينيم حضرت موسي به محضي كه قضيه ماهي را ميشنود ميگويد: ما هم در پي اين قصه بوديم و بي درنگ از همانجا برگشته خود را به آن مكان كه آمده بود ميرسانند، و در آنجا به آن عالم برخورد مينمايند. فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا ﴿٦٥﴾ موسی (ع) مأمور شد از كسي كه اين دو عنصر باعظمت را دارد علم فرا بگيرد،(یک) كسي كه داراي رحمت است كاري بر خلاف رحمت نميكند، (دو)كسي كه داراي علم لدنّي است كاري كه بر خلاف علم باشد نميكند. اين رحمت را قبل از علم ذكر كرد چون ذات اقدس الهي كه معمار و مهندس اين عالَم است، هم بر اساس حق اين عالَم را تنظيم كرد، كسي بخواهد با حيله و مكر كاري را انجام بدهد، بداند كه به مقصد نميرسد چون همهٴ عالَم ستاد الهياند ﴿وَمَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلَّا هُوَ، المدثر/31﴾ هم این که عالم با رحمت خلق شده است «برحمتي وسعت كلّ شيء» از نظر مِهر و عاطفه و جاذبه كلّ جهان با رحمت خلق شده است، لذا اگر ذات اقدس الهي يك وقت بخواهد قَهري را اِعمال كند، مهندسي اين قهر را مِهر به عهده ميگيرد. فرمود: اين كسي را كه تويِ موساي كليم مأمور شدي از او استفاده كني، بدان كه ما بر اساس رحمت و ويژه نقشه كشيديم كه اين علم لدنّي پيدا كند، و همهٴ جهات علم لدنّي را براي اين شخص فراهم كرديم ﴿مِن لَّدُنَّا عِلْماً﴾ يعني علمِ اصلي معدنش نزد ذات اقدس الهي است. قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿٦٦﴾ قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ﴿٦٧﴾ وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿٦٨﴾ موساي كليم به خضر (علیهما السلام) عرض کرد: من اگر بخواهم چيز ياد بگيرم یعنی آنچه كه عامل رشد من است به من تعلیم بدهی بايد تابع باشم؟ پس هدف اصلي تعليم و تعلّم ميشود رشد. رشدي كه قرآن كريم ميگويد مجموع صفات ثبوتي و سلبي است که مؤمنان واقعی دارا می باشند، می فرماید: مؤمنان واقعی كسانياند كه ﴿وَلكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ، حجر ات/7﴾اگر كسي دوستِ ايمان باشد، به ايمان دل ببندد، و زيور او هم همين ايمان باشد، اينها جزء صفات ثبوتي مؤمنان است، و از کفر و فسق و عصیان بیزار باشد، اينها جزء اوصاف سلبي مؤمنان است، ﴿أُولئِكَ﴾ آنها كه جامع آن اوصاف ثبوتي و اين اوصاف سلبياند ﴿هُمُ الرَّاشِدُونَ﴾. ايشان نگفت: هر چه بلدي به من یاد بده، عرض کرد: مقداري از آنچه بلدي به من بگو. ذات اقدس الهي به موساي كليم آدرس داد به سراغ چه كسي برويد و علم را از چه شخصي ياد بگيريد. این جا که فرمود: ﴿فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً﴾ یعنی موساي كليم از علم ایشان باخبر بود، لذا به ایشان گفت: حالا كه شما علم لدياللهي داری، و ما هم اگر در علم باطن به آنجا نرسيديم، لااقل از محضر شما گوشهاي از آنچه را كه شما ياد گرفتيد به ما هم برسد. اين علم ظرفيّت ميخواهد، اگر خضر (ع) بخواهد بر خلاف آنچه را كه شاگردش ميداند يك مطلب جديدي به او القا كند، اينجا صبر و حوصله لازم است. از موساي كليم تعهّد گرفت، گفت من حرف ها و كارهايي دارم بر خلاف آنچه در ذهن شماست، شما بايد صبر كني، تا جمعبندي كنيم. اگر خداي سبحان به موساي كليم فرمود: برو ياد بگير به خضر(ع) هم فرمود: برو ياد بده دستور دوجانبه است، درست است كه موسي (ع) جزء انبياي اولواالعزم است، اعلم امّت خود هست، اما آن وليّ خدا جزء تودهٴ مردم نبود، پس ایشان علمِ شريعت را به موساي كليم تعليم نداد، بلکه علمِ ولايت را تعليم داد. و اين ياد دادنِ كتابي نيست اين با تكوين كار دارد، لذا تحمل ميخواهد، كارهايي را بايد انجام بدهد كه اين صاحب شريعت نميتواند آنها را تحمل كند. فرمود: ما كارهايي ميكنيم تو خبير نيستي، به راز و رمزش آشنا نيستي و اعتراض ميكني، در واقع آن حضرت فرمود: وقتي ميتواني تابع باشي كه خبير باشي، حالا كه خبير نيستي احاطهٴ علمي نداري چطوري ميتواني تحمل بكني؟ قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا ﴿٦٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا ﴿٧٠﴾ موسی (ع) گفت: ممكن است من نتوانم صبر بكنم اما اگر خدا بخواهد، من با اطمينان به عنايت الهي صابرم، تو ما را به عنوان شاگرد بپذير. امر شما را عصيان نميكنم، تابع محضم، منتها به عنايت الهي وابسته است، خضر به موسي(ع) ميفرمايد: چگونه ميتواني صبر كني در حالي كه توانش را نداري؟ من ميخواهم كارهايي كنم كه به هيچ وجه با شريعت سازگار نيست. لذا موسي(ع) ديد هيچ چارهاي ندارد بر اساس همان توحيد حركت كرد، فرمود: بالأخره قدرت خدا كه فوق اينهاست او اگر بخواهد من ميتوانم صبر كنم، پس خودش را در همان حِصن توحيد جاسازي كرد، بعد هم براي تأكيد مسئله، خضر به موسي(عليهما السلام) فرمود: پس اگر از من پیروی می کنی از چیزی سوال نپرس. وجود مبارك موسي عرض کرد: آن چه که عامل رشد من است به من تعلیم میدهی؟ خضر(ع) ميگويد: نه خير كارهاي من ارشاد نيست، كارهاي من تذكره است، یادآوری است، همين كارهايي كه من كردم قويترش را تو قبلاً كردي، منتها الآن یادت میاد. يعني اگر به درونِ درون خودمان نگاه كنيم ميبينيم خداي سبحان با ما خيلي از اين كارها كرده است ﴿حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً﴾. فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا ﴿٧١﴾ موسی و خضر (علیهما السلام) از مجمعالبحرين حركت كردند، ميخواستند سفر دريايي كنند همين كه سوار كشتي شدند. اين كشتي ديوارهاي دارد كه به طرف آب است، كَفي دارد كه روي آب است، خضر (ع) ظاهراً بعضي از اين تختهها و الواحي كه به طرف دريا بود و خطر ورود آب را تداعي ميكرد را سوراخ کرد، موسی (ع) گفت: اين كاری را كه كردي پايانش غرق و فرو رفتن اين كشتي است، براي اينكه آب وارد كشتي ميشود تعادلش را از دست مي دهد و غرقش ميكند. ﴿لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً﴾ «إمر» يعني عظيم، در اين درياي پرخطر كاری كردي که پايانش غرق است. قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ﴿٧٢﴾ قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا ﴿٧٣﴾ خضر (ع) فرمود: نگفتم اصلاً نميتواني صبر كني، سپس در كمال طمأنينه روي همين كشتي سوراخشده نشست، موسی کلیم گفت: به سبب آنچه فراموش كردم، مرا مؤاخذه مكن. که البته این ﴿لاَ تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ﴾ در حوزهٴ ولايت و در حوزهٴ راز و رمز است، نه در حوزهٴ شريعت، لذا این نسيان در احكام الهي نيست، نسيان در آن تعهّد به ولیّ است. اِرهاق كردن، تحميل كردن، یعنی دشواري را بر من تحميل نكن. مستحضريد اينكه خضر به موسي(سلام الله عليهما) گفت: ﴿حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً﴾ اين ميتواند ناظر به جريان خود موساي كليم باشد كه در دوران كودكي مادرش او را به امر خدا در صندوقی گذاشت و روی آب رهایش کرد و او اين مراحل را در كمال جلال و شكوه پشت سر گذاشته، فرمود: من به يادت ميآورم كه راز و رمز اين كار چيست. سپس فرمود: من به دستور خودم كه اين كشتي را سوراخ نكردم، آنكه مالك من و مالك سفينه و سرنشينان سفينه و مالك امواج دریاست او به من دستور داد، وگرنه امواج دریا در برابر ارادهٴ ذات اقدس الهي كه استقلالي ندارد. فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُّكْرًا ﴿٧٤﴾ موساي كليم در فضيلت غیرت خيلي ممتاز بود، ديد خضر(ع) جواني را كه به حسب ظاهر بيگناه بود كُشت، بدون اين كه اين جوان كسي را كشته باشد و خون مظلومي در عهدهٴ او باشد، به خضر(ع) عرض كرد: كسي كه ديگري را نكشته شما او را كشتيد؟ يك وقت قصاص است که اين در تورات هم هست، اما این قصاص نبود. کار اوّلي، مرگ را به همراه نداشت، ممكن بود مرگ و خطر غرق آنها را تعقيب كند، اما دومي قتل نقد است، شما چرا اين كار را كردي؟ خضر (ع) فرمود: تو هم همین كارها را قبل از من كردي، من يادت ميآورم، ﴿وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَي حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلاَنِ هذَا مِن شِيعَتِهِ وَهذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّه فَوَكَزَهُ مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ، قصص/15﴾ موسی (ع) او را با يك مُشت و سيلي از بين برد. خضر (ع) به ایشان ميگويد: آنچه را تو انجام دادی كه از اين مهمتر بود، يا لااقل در همين حد بود شما براي چه كردي؟ شايد آنچه را كه ما با خدا تعهّد سپرديم و خيلي از چيزها يادمان رفته، الآن اينجا يادمان ميآيد، با همين داستان ميخواهد رمز و راز آن عالَم را براي ما بيان كند. قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ﴿٧٥﴾ قَالَ إِن سَأَلْتُكَ عَن شَيْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِي ۖ قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّي عُذْرًا ﴿٧٦﴾
معناي اين جمله روشن است، و كلمه “لک” يك نوع اعتراضي است به موسي كه چرا به سفارشش اعتناء نكرد. و نيز اشاره به اين است كه گويا نشنيده كه در اول امر به او گفته بود: هرگز نمىتوانى همراه من شكيبايى كنى. و يا اگر شنيده خيال كرده كه شوخي كرده است، و يا با او نبوده، و لذا گويا ميگويد: اين كه گفتم: هرگز نمىتوانى همراه من شكيبايى كنى با تو بودم، و غير از تو منظوري نداشتم. موسی (ع) گفت: اگر بعد از اين دفعه و يا بعد از اين سؤال بار ديگر سؤالي كردم ديگر ميتواني با من مصاحبت نكني. به عذري كه از ناحيه من باشد رسيدي، و به نهايتش هم رسيدي. فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن يُضَيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارًا يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ فَأَقَامَهُ ۖ قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا ﴿٧٧﴾
موسي و خضر (علیهما السلام) خسته و گرسنه به محلّي رسيدند كه از آنها طعام خواستند، اما آنها حاضر نشدند اين ها را به عنوان مهمان پذيرايي كنند. در اين صحنه موسي و خضر(سلام الله عليهما) ديدند در اين قريه ديواری در حال فرو ریختن است. اينجا موساي كليم بر خلاف آن كارهاي قبلي اثري ديد كه سؤالانگيز بود، كارهاي قبلي اين بود كه ظاهرش فتنه است، رازش معلوم نيست. اين كار بر خلاف كارهاي قبلي، ظاهرش حكمت و احسان است، ولي رازش معلوم نيست. اهل قريهاي كه حاضر نيستند دو شخصيت را به عنوان مهمان بپذيرند، آدم بيايد كارگري بكند، ديوار مردم را درست بكند؟ اين احسان سؤالبرانگيز است، كه شما نسبت به چه كسي داري احسان ميكني؟ اينجا موسی کلیم به فعل اعتراض نكرد، چون فعل احسان است و اعتراض ندارد، اما مورد، قابل و لايق نيست، فرمود: پس شما اگر اجري ميگرفتيد مشكل بيغذايي ما حل ميشد. کلمه ﴿فَأَقَامَهُ﴾ يعني وجود مبارك خضر اين عبد صالح اين ديوار را حفظ كرد، نگذاشت اين ديوار سقوط كند. اما از اين كه موساي كليم گفت: اگر ميخواستي اجري ميگرفتي اين دوتا پيام را به همراه دارد كه( یک) عدهاي آنجا حضور داشتند، (دو) كار هم به نحو عادي بود. يعني كارگري، معماري بود، بالأخره بازسازي بود. درست است ميتوانست از راه معجزه و كرامت الهي آن كار را بكند، اما بر اساس معجزه كه اجرت نميدهند. از اين كه گفت ﴿لَوْ شِئْتَ لأَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً﴾ اين نكات برميآيد. قَالَ هَـٰذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ ۚ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا ﴿٧٨﴾ آنگاه خضر(ع) فرمود: اين آخرين مهلت بود، براي اين كه شما قبلاً دوبار مهلت خواستي، در بار سوم گفتي از اين به بعد ديگر به من مهلت نده، چون عذر را به پايان رساندي، ديگر عذرخواهي نميتواني بكني، لذا وجود مبارك خضر براي اين كه كاملاً مسئله تسويه بشود و جدايي حاصل بشود به موسي(ع) فرمود: ﴿هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ﴾. اما اين كه من گفتم كارِ من با حكمت است به شما اطلاع ميدهم، من بايد به وعدهام وفا كنم. اينجا وجود مبارك خضر گفت: تأويل اين قصّه آن است، یعنی نه اين كه من دارم لفظي معنا ميكنم، من كاري كردم و اين كار بازدهي دارد آن بازدهش اين است…...
أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا ﴿٧٩﴾
بازدهش اين است كه آن کشتی را که من آسيب رساندم، متعلق به يك عده مسکینی بود که با این وسيلهٴ نقليهشان كه يا باربري بود يا مسافربري يا مخلوط کسب روزی ميكردند. اين سهتا جريان يك قصّه، با سه تعبير همراه شده، يكجا فعلِ عيب و نقص است كه وجود مبارك خضر به خود اسناد ميدهد، يكجا مشترك از نقص و كمال است در دالان ورودي اين كار اين را به خودش و خدا اسناد ميدهد، وقتي ميخواهد اين فعل منشعب بشود به آن بخشِ خير فقط به خدا اسناد ميدهد، اين سه تعبير از ادبِ توحيدي وجود مبارك خضر حكايت ميكند. ﴿فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا﴾ من خواستم اين را معيوبش كنم چرا؟ براي اين كه ﴿وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً﴾ اين «وَراء» گرچه به معني پشت سر هست، ولی اكثر مفسّران اين وراء را به معني جلو معنا كردند، نظير ﴿مِن وَرَائِهِمْ جَهَنَّمُ﴾ وراي كفّار و منافقان جهنم است، یعنی جهنم در پيش است. بالأخره يا از جلو اين كار را ميكردند، يا پشت سر، ما وقتي كه به اين بندر رفتيم، سلطان اين منطقه حالا در اثر اين كه جنگي دارد، يا كارگري زايد ميطلبد، كشتي هاي سالم را به بيگاري ميبرد. اين كه فرمود: ﴿يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً﴾ يعني «كلّ سفينة سليمة غصبا» براي اين كه اگر هر كشتي را چه سالم چه معيوب، او به بيگاري ميبرد، دیگر لزومی نداشت که اين كشتي را معيوب كند؟ معلوم ميشود كشتي سالم را براي باربري يا مسافربري دريا ميبرد. فرمود: اين كشتي را از اين جهت من سوراخ كردم كه اين محفوظ بماند. موساي كليم ديگر سؤال نكرد، چون وقتي او وليّ خداست، بعد هم گفت ﴿وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي﴾ يعني خداي من به من فرمود كه من اين چوب ها را بردارم، من هم اطاعت کردم، ديگر موساي كليم آرام شد. براي اين كه آن خدايي كه به دريا ميگويد: ﴿فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ، طه/39﴾ اين سفينه را هم حفظ ميكند. ببينيد آن عنصر محوري اينجا مسكوت ميماند وگرنه موساي كليم ميتوانست بگويد: بالأخره شما براي اين كه اين وسيلهٴ رزق اين چهارتا كارگر محفوظ بماند همه را به خطر انداختي آن سؤال مرا چرا جواب ندادي؟ اما چون خضر (ع) گفت: ﴿وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي﴾ صدر قصه هم اين است، كه اين شخص رحمت عند اللهي و علم لدي اللهي دارد، كسي كه ﴿آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا﴾ است ﴿وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً، کهف/65﴾ است از طرف خدا مأمور شده كه اين كشتي را آسيب برساند، يقيناً اين كشتي محفوظ ميماند. به همان دليلی که صندوقچه موسی (ع) در نوزادی در رود نیل محفوظ ماند، اهلش سالم ميماند به دليل اين كه آن كه در صندوقچه بود، محفوظ ماند، دوجریان مشابه. وَأَمَّا الْغُلَامُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَانًا وَكُفْرًا ﴿٨٠﴾ فَأَرَدْنَا أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْرًا مِّنْهُ زَكَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ﴿٨١﴾
پدر و مادر این نوجوان مؤمن بودند، آیا اين فرزند آنها را در اثر تبليغ سوء و گرايش هاي باطل به طغيان و كفر می كشاند، یا خودش در اثر طغيان و كفري كه دارد، عصيان و نافرمانی شان را کند و به آنها آسيب برساند، يا هر دو؟ اينجا دوتا كار صورت می گیرد، يك كار به حسب ظاهر سؤالبرانگيز است و آن قتل نفس است. يك كار كمال و احسان است و آن دادنِ يك فرزند صالح، رئوف، مهربان كه عقوق نداشته باشد، طغيان و كفر نداشته باشد، پدر و مادر هم به طغيان و كفر نكشاند.
در طليعهٴ امر كه مشترك است بين خود و خدا ضمير متكلّم معالغير ميآورد ﴿فَخَشِينَا﴾، ﴿فَأَرَدْنَا﴾، اما وقتي ميخواهد به دالان ورودي كمال برسد خودش را كنار ميكشد، مستقيماً به خدا اسناد می دهد، ﴿أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْراً مِّنْهُ زَكَاةً وَأَقْرَبَ رُحْماً﴾ اين بخش كه فقط كمال و لطف و احسان است مستقيماً به خداي سبحان اسناد داده شد، كه خدا به جاي اين كسي كه گرفتار طغيان و كفر ميشود فرزندي به او بدهد كه( 1) زَكي و طاهر است (2) از نظر صِلهٴ رَحِم از او اقرب است، یعنی بيشتر فاميل دوست باشد( 3) از نظر رعايت كردن حقوق پدر و مادر كه آنها را به طغيان و كفر نكشاند، و پدر و مادر را در آن دين ياري كند. وقتی خضر (ع) این پاسخ را داد، موسی (ع) ديگر سؤال نكرد كه قصاص قبل از جنايت نميشود كرد، چون خود موساي كليم در نوجوانی در آن صحنه چه كار كرده بود؟ ﴿فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّه فَوَكَزَهُ مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ، قصص/15﴾ موساي كليم آن جوان را كُشت، ظاهرش قتل بود، ولي باطناً و واقعاً اين شخص مهدورالدم بود، براي اين كه جزء ظالمان به طبقهٴ محروم بود، و موسي (ع) هم گفت: ﴿رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ، قصص/21﴾ اين جریان مشابه داستان موسی بود. اين آيه به هر حال اشاره به اين دارد كه ايمان پدر و مادرش نزد خدا ارزش داشته، آن قدر كه اقتضاي داشتن فرزندي مؤمن و صالح را داشتهاند كه با آن دو صله رحم كند، و آنچه در فرزند اقتضاء داشته خلاف اين بوده، و خدا امر فرموده تا او را بكشد، تا فرزندي ديگر بهتر از او و صالحتر و رحم دوستتر از او به آن دو بدهد. وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَن يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَيَسْتَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّكَ ۚ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ۚ ذَٰلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا ﴿٨٢﴾ اما جريان اين ديوار، كه شما هم خودت مثل اين كار را كردي، شما وقتي كه ديدي دختران شعيب (ع) مشغول فراهم كردن آب براي گوسفنداناند، حالا ولو شعيب را نشناسي، و نداني اين ها بچههاي شعيباند، ولي آنها دامدار بودند، امكانات مالي داشتند، با اين كه نيازمند بودي گفتي: ﴿رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ، قصص/24﴾ ميتوانستي اجرت بگيري چرا نگرفتی؟ حالا به من اعتراض ميكني كه چرا اجرت نگرفتم؟ مستحضريد كه در آن سؤال سوم تعبيري از قبيل “اِمْر” یا “نُكْر” و مانند آن ندارد، چون آن كار اول به حسب ظاهر خلاف شرع بود، كار دوم هم به حسب ظاهر خلاف شرع بود، اما به خضر (ع) هيچ اعتراضي نداشت براي اين كه آمده از محضر آن علم ياد بگيرد، اما دربارهٴ کار او جاي نقد دارد، ولي در فعل سوم هيچ تعبير گزندهاي مشاهده نميشود كه اين فعل، فعل بدي باشد، فقط گفت: چرا اجرت نگرفتي؟ وقتي خضر(ع) فرمود: من اين كار را نكردم مگر به دستور خدا، يعني اين چهار كاري كه كردم، (1) سوراخ کردن كشتي،( 2) قتل نوجوان،( 3) بازسازي يا نوسازي اين ديوار، (4) اعلام فراغ، که گفتم: ﴿هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ﴾ ديگر عذر تو را نميپذيرم، اين ﴿مَا فَعَلْتُهُ﴾ به همهٴ اين امور چهارگانه برميگردد، ديگر موساي كليم ساكتِ محض شد، نگفت: پس اجازه بدهيد من خدمت شما باشم. اينجا فهميد كه بايد فاصله بگيرد از اين كه فرمود: ﴿هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ﴾ يعني پايان راه است، و اين كار را هم من به دستور خودم انجام ندادم، به دستور خدای سبحان انجام دادم. پس رحمت خداي تعالي سبب اراده او است به اين كه يتيمها به گنج خود برسند، و چون محفوظ ماندن گنج منوط به اقامه ديوار روي آن بوده، لا جرم خضر آن را به پا داشت، و سبب برانگيخته شدن رحمت خدا همان صلاح پدر آن دو بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم و يك گنج از خود به جاي گذاشته است. پس اين كه فرمود: ذَٰلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا اشارهاي است از خضر به اين كه آنچه براي وقايع سهگانه تاويل آورد و عمل خود را در آن وقايع توجيه نمود سبب حقيقي آن وقايع بوده نه آنچه كه موسي از ظاهر آن قضايا فهميده بود.
وَيَسْأَلُونَكَ عَن ذِي الْقَرْنَيْنِ ۖ قُلْ سَأَتْلُو عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكْرًا ﴿٨٣﴾ إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَيْءٍ سَبَبًا ﴿٨٤﴾ فَأَتْبَعَ سَبَبًا ﴿٨٥﴾ دربارهٴ خود ذوالقرنين گرچه اختلافات فراوان است، اما دو قولش رسمي است، يك قول اين است كه او قبل از ميلاد مسيح زندگی می کرده و مؤمن بوده و برابر آن شريعتي كه آن روزها حاكم بوده ايمان آورده بود و ناشر فرهنگ و تمدّن و علم بود و وارد سرزمين يهودي ها شد، عالِمان يهود را خواست هر كسي تلاش و كوششي كرده بود و علمي آموخته بود به او پاداش داد و علم را و فرهنگ را ترويج كرد، و همين كه ميگويند ذوالقرنين شاگرد ارسطو بود از همين قبيل است. قول دوم از ابوريحان بيروني است، كه اين ذوالقرنين از ملوك حِمْيَر بوده است كه پادشاهان شان به عنوان تُبَّع نام داشتند، و اهل روم نبوده، اهل حِميَر بود. و سرّ اين كه قرآن كريم نام غير انبيا را در قرآن ذكر نكرده، اما چرا نام اين شخص را ذكر کرده، براي اين است كه او ناشر فرهنگ و تمدّن بود. سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) و بعضي ها هم پذيرفتند كه مثلاً احتمال اين هست كه منظور از اين ذوالقرنين كوروش باشد، اين نيازي به جستجوی تاريخي عميق دارد، كه آيا كوروش چنين قدرتي داشت كه مغرب و مشرق عالَم را به اين وضع طي كند يا نه؟ كوروش آن ديانت را داشت كه فرمان را از پيامبر بگيرد يا مورد الهام باشد كه خداي سبحان با او در مغرب چه بگويد؟ در مشرق چه بگويد؟ اين ها بايد ثابت بشود. و چندتا ذوالقرنين داريم، در چه تاريخي بودند، اين ها بايد بررسي بشود. در تطبيق ذوالقرنين بر يكي از اين عناصر بايد خصوصيات قرآني ملحوظ بشود، اولاً او مؤمن بود، حالا كلمات الهي را اگر مستقيماً تلقّي نميكرد به وسيلهٴ پيامبر عصر خودش تلقّي ميكرد، و به دستور خدا عمل ميكرد و نظير سلاطين ديگر رفتار نميكرد، بلكه با مردم از راه مهرباني و عطوفت رفتار ميكردند، و جنگ آنها در حقيقت زدودن ظلم طاغيان بود، مردمي كه در كشورهاي ديگر زير سلطهٴ طاغيان بودند اين ها، آن طاغيان را كه مانع پيشرفت مردم بودند، برميداشتند، و مردم را آزاد ميگذاشتند.كارِ ذوالقرنين و امثال او اين بود، صِرف كشورگشايي و جهانگيري و امثال اين ها نبود، به دليل همان برخوردي كه با مردم مغربزمين و مشرقزمين داشت و مانند آن. اگر كسي خواست ذوالقرنين را بر كوروش كبير يا بر اسكندر و مانند آنها منطبق كند بايد اين خصوصيّات را هم از نظر تاريخي ثابت كند. ولي بالاخره این شخص كارهاي مثبت فراواني را انجام داد. جريان ذوالقرنين هم از مطالب مطرح شده در حجاز بود كه از نزد اهل كتاب به اين ها رسيد و از وجود مبارك پيغمبر سؤال كردند كه ذوالقرنين چيست؟ آنها دنبال قصه و تاريخ و امثال اين ها بودند، قرآن كريم راه سؤال و جواب را به اينها آموخت كه شما به دنبال چيزي باشيد كه اساس داشته باشد، این كه اسم او چه بود؟ پدر و مادر او كه بودند؟ در كدام سرزمين ميزيست؟ چه موقع به دنيا آمده و چه موقع مُرده؟ اين ها سودي ندارد، شما شأن و هويّت علمي و عملي او را بخواهيد. حالا چرا او را ذوالقرنين گفتند؟ آيا براي اين است كه مشرق و مغرب را پيموده است؟ يا عمر طولاني كرده است كه تقريباً دو قرن را درك كرد؟ يا در تاج او دوتا چيزي شبيه قَرن و شاخ بود؟ وجوهي گفته شد كه هيچ كدام از اين ها «لا يَضرّ من جَهله و لا ينفع مَن عَلِمه» حضرت فرمود: من كه نزد خودم اين قصّهها را بازگو نكردم و نميكنم،اگر ذات اقدس الهي آياتي نازل بكند آن را بر شما تلاوت ميكنم. ﴿سَأَتْلُوا عَلَيْكُم مِنْهُ ذِكْراً﴾. خداي سبحان ميفرمايد: ﴿إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ﴾ ذوالقرنين كسي بود كه ما او را در زمين متمكّن كرديم. اين جا به قرينهٴ﴿وَآتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً﴾ از يك سو، و رفتن او به مشرق و مغرب عالَم از سوي ديگر تأييد ميكند كه منظور از اين ارض، محلّي يا منطقهاي نيست، بلكه بينالمللي است ﴿إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ﴾ يعني «في كلّ الأرض» ما او را متمكّن كرديم. ﴿وَآتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً﴾ اين آیه کریمه هم تأييد ميكند که او بخواهد به هر چيزي برسد اسبابش را فراهم كرديم، اگر بخواهد سفرِ ظاهري داشته باشد وسيلهاش را فراهم كرديم، سيرِ علمي داشته باشد وسايل علمي را فراهم كرديم، او اگر بخواهد كاري انجام بدهد كه سببش علم است ما علم را در اركان او فراهم كرديم، اگر بخواهد كاري انجام بدهد كه سببش مال است ما مال را در اختيار او قرار داديم. ما اين امكانات را به او داديم او هم از اين امكانات استفاده كرد، ﴿فَأَتْبَعَ سَبَباً﴾ اگر قدرت علمي داديم، همهٴ نعمت را كه به آن يك نفر نميدهیم، به دوستان، به مشاوران، به معينان به معاونان او ميدهیم، اگر از هر كسي بتواند بهرهٴ كافي ببرد ميشود ﴿فَأَتْبَعَ سَبَباً﴾، يعني اين اسبابي كه ما به او داديم چه اسباب مادي، چه معنوي اين پيروي كرده به دنبال سبب راه افتاده. حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَوَجَدَ عِندَهَا قَوْمًا ۗ قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْنًا ﴿٨٦﴾ اين اسباب او را به جهانگردي كشاند، قرآن اول به طرف مغرب را نقل ميكند بعد به طرف مشرق را ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ﴾ البته اين ارضي كه امروز بشر به كار ميبرد، شايد آن وقت ها نبود، خيلي از شهرها و كشورهايي است كه آن طرف آب وآن طرف اقيانوس كبير است، بعدها كشف شده قبلاً خبري از آنها نبود، آنها در طرف غرب، آخر دنيا را همين طليعهٴ اقيانوس كبير، از اين طرف هم اقيانوس هند ميدانستند. ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ﴾ ذوالقرنین وقتي به كرانه اين اقيانوس آرام قرار گرفت، چون اقيانوس هم مثل زمين كُروي است غروب كه ميشود آدم خيال ميكند كه اين خورشید وارد دريا می شود، در آن قسمت جزيرهاي بود که آب داغ و گرمی داشت که با لَجن آن ساحل همراه بود، وقتی در آن جا خورشید غروب كند، اگر كسي در كنار افق بايستد خيال ميكند خورشید در چشمه ای جوشان فرو رفته ﴿تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ﴾ احتمالا آن منطقهٴ استوايي وگرم و سوزان در آفریقا بود. “حمأ ” يعني آبِ آميخته با گِل که ميشود لجن، در آن فلات دور جزيرهاي گل آلود بود که چون در كنار دريا بود چشمه ای لجنی تلقّي ميشد. لذا قرآن نفرمود: خورشید به آنجا رفت، فرمود: او اينچنين ديد، ﴿وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ﴾. در این طرف كرانهٴ اين اقيانوس عدهاي زندگي ميكردند، ﴿وَوَجَدَ عِندَهَا قَوْماً﴾ خدای سبحان می فرماید: در اين منطقهٴ تقريباً آفريقايي، به او گفتيم با اين مردم چه می کنی؟ ﴿قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ﴾ منظور از ما گفتيم، يعني یا بدون واسطه گفتیم يا باواسطه، اگر بدون واسطه گفتيم، نظير آن القاء وحيي كه نسبت به مادر موسي(ع) بود ﴿أَوْحَيْنَا إِلَي أُمِّ مُوسَي﴾ يا نه از آن دستورهايي است كه خدا به انبيا ميدهد؟ ممكن است در زمان ذوالقرنين پيامبري بوده كه به او مأموريت داده يا ذوالقرنين دستورات شرعياش را از او ياد ميگرفت. پس از اين ﴿قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ﴾ استفاده كرد كه ذوالقرنين پيامبر بود، اگر دليل و روايات معتبري داشته باشيم كه او پيامبر بود با آيه مخالف نيست، چون بايد ما روايت را بر قرآن عرضه كنيم، اگر مخالف قرآن نبود بپذيريم. از آيه در نميآيد كه الاّ ولابد او پيغمبر نبود، ولي از قرآن هم برنميآيد كه او پيغمبر بود، ولی بر می آید که يك عبد صالح و مؤمن بود، به او گفتیم: دربارهٴ اين ها چه تصميم ميگيري؟ اين ها را عذاب ميكني، يا روش خوبي دربارهٴ اين ها اتّخاذ ميكني؟ قَالَ أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلَى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَابًا نُّكْرًا ﴿٨٧﴾ وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاءً الْحُسْنَىٰ وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسْرًا ﴿٨٨﴾ ذوالقرنين در پاسخ اينچنين گفته. منظور از اين ظلم تنها افساد في الأرض نيست، منظور از اين ظلم به قرينهٴ مقابلش كه فرمود: ﴿وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً﴾ سه گروهاند: 1)كسي كه مؤمن نباشد و عملِ صالح انجام ندهد، او ظالم است چون ملحد است، 2) مؤمن باشد و عمل صالح انجام نميدهد، یعنی ملحد يا مشرك نيستند، ايمان دارند ولي اسلامِ اسمِ و شناسنامهاي، نه اهل عبادتند نه اهل حقوق الهياند، نه اهل حقوق شرعياند، هيچ چيزي نيستند عمل صالحي ندارند، 3) بعضي هم مشركاند كه اصلاً مؤمن نيستند. اين سه گروه ظالماند. ﴿أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ﴾ گفت: اگر آنهايي كه بيراهه ميروند، ظالم باشند آنها را تنبيه می کند. آنها كه ظالم نيستند و مؤمناند آنها را پاداش خوب ميدهد. پس معلوم می شود دين و مكتب و دعوتي هست كه از آن به بعد بعضي اهل قبولاند بعضي اهل انکار، اگر مكتب و دعوت و دين نباشد، ظلم و ايمان معنا ندارد. از اين تعبير ﴿ثُمَّ يُرَدُّ إِلَي رَبِّهِ﴾ معلوم ميشود كه اين گفتگو مستقيماً بين خدا و ذوالقرنين نيست، چون اگر مستقيماً بين خدا و ذوالقرنين بود و او هم پيامبر بود، عرض ميكرد «ثمّ يردُّ اليك» نه ﴿ثُمَّ يُرَدُّ إِلَي رَبِّهِ﴾. آن كه به ذوالقرنين ميگويد: ﴿قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً﴾ آن خدا نيست، آن یا پيامبر خداست يا وليّاي از اولياي الهي. ﴿ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّكْراً﴾ نُكْر يعني چيزي كه قابل شناخت نيست، يعني خدا ايشان را عذابي بيسابقه كند كه هيچ گمانش را نميكردند و انتظارش را نداشتند. الآن در دنيا اگر كسي معذَّب بشود، ولو سوخته بشود ميگويد: من بيگناهم، يا اگر خودش بداند كه گناه کار است ميگويد: بالأخره من روزي انتقام ميگيرم، يا بچههاي من، يا حزب و گروه من انتقام ميگيرند، بالأخره با چيزي خودش را سبك ميكند. اما وقتي به صحنهٴ قيامت رسيد هيچ كدام از اين شايد و بايد مطرح نيست، بنابراين هيچ ممكن نيست كسي در قيامت عذاب ببيند و با وجهي از وجوه كار خود را توجيه بكند، يا خودش را از نظر رواني سبك بكند. ولي «وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً فَلَهُ جزاءً الْحُسْنَي » يعني عاقبت حُسنا براي اوست. مستحضريد كه در قرآن كريم می فرمایند: افراد عادي وارد بهشت ميشوند، اما دربارهٴ شهدا يا صدّيقين، صالحین، علماء و ربّانيّون می فرماید: «له الجنّة» یعنی بهشت در اختيار آنهاست. پس اگر بهشت در اختيار كسي باشد او حقّ شفاعت هم دارد. اين تعبير «يدخل الجنّة» با «له الجنّة» فرق دارد. اين ها هم از همان قبيلاند، اگر كسي مؤمن باشد و عمل صالح داشته باشد، برای او عاقبت حُسناست كه اين بالاتر از آن بهشت است. و سنقول له من امرنا يسرا: به زودي به او از امر خود سخني ميگوييم آسان، يعني به او تكليفي ميكنيم آسان كه بر او گران نيايد. ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿٨٩﴾ حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَى قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتْرًا ﴿٩٠﴾ فرمود: وقتی سفرِ غربيشان تمام شد، ما كه همهٴ وسايل را براي او فراهم كرديم، او از آن وسايل كمك گرفته به طرف شرق مسافرت كرده، ذوالقرنین اسباب عادي را در اختيار داشت، بر خلاف جريان سليمان(ع) كه فرمود: ﴿فَسَخَّرْنَا لهُ الرِّيحَ، ص/36﴾ است. تا اين كه به طرف شرق رسيدند مَطلَع يعني زمانِ طلوع، اما مطلِع يعني مكانِ طلوع، قسمتي كه آفتاب طلوع ميكند. ﴿وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَي قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِن دُونِهَا سِتْراً﴾ فرمود: در آنجا يك افراد سادهاي زندگي ميكردند كه از امكانات اوليه محروم بودند. اين ها هيچ پوششي در برابر آفتاب نداشتند، آفتاب مستقيماً بر اين ها ميتابيد، نه حجاب طبيعي داشتند، مثلاً پشت كوه باشند و مانند آن، نه حجاب مصنوعي و بِنا و معماري و مهندسي داشتند كه در خانهها زندگي بكنند، نه حجاب و پوشش لباسي داشتند كه از تابش مستقيم آفتاب مصون باشند، شبيه حيوانات زندگي ميكردند كه ﴿لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِن دُونِهَا سِتْراً﴾ اين گروه فرهنگي نداشتند جز حمله و غارت، و زندگي شان زندگي جنگلي بود. و اگر لباس و بنا را به خدا نسبت داد و فرموده: ما براي آنان وسيله پوششي از آن قرار نداديم اشاره است به اين كه مردم مذكور هنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسي هم لازم است و هنوز علم ساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند. كَذَلِكَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْرًا ﴿٩١﴾ ﴿كَذلِكَ﴾ يعني اينچنين كه ﴿وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْراً﴾ او رفت و ديد و باخبر شد، ما هميشه باخبر بوديم كه آنجا چه خبر است، بر شرقِ دور ما احاطهٴ علمي داشتيم، او رفته از نزديك ديده كه آنجا چه مردمي زندگي ميكنند. یعنی ما بكلّ شيء خبير بوديم ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿٩٢﴾ حَتَّى إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْمًا لَّا يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلًا ﴿٩٣﴾ از آن منطقه ايشان راه را ادامه داد و به شرق دور رفت در اين قسمت كه فرمود: ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ﴾ معلوم ميشود قبلاً براي نجات از آن قوم وحشي و مهاجم دوتا سد ساخته شده بود، يك سد براي نجات از يأجوج، يك سد براي نجات از مأجوج، بين اين دو سد درّه و شكافي بود، که از آنجا ميآمدند حمله و غارتگري می کردند. با كشاورزي كه آشنا نبودند، تغذيهشان از همين راه غارتگري بود و مزاحم مردم اين طرف منطقه بودند. ذوالقرنین آن طرف اين سدّين مردمی را دیدند که هيچ چيزي نميفهميدند، نه زبان شان با زبان مردم خاورميانه يا مشرقزمين هماهنگ بود نه فرهنگ شان، نه آداب شان، نه سُنن شان، اهل فهم و فرهنگ نبودند كارشان هم غارتگري بود. نکته: پس ذوالقرنین اهل مغرب و مشرق هم نبود، چون ظاهر قرآن اين است كه اين سفري به طرف مغرب سپس به طرف مشرق كرده، اين براي خاورميانه است. مطلب بعدي آن است كه سفر مغربش را به همين مغربِ نزديك ختم كرده، مغرب دور كه شمال اقيانوس آرام است به آنجا نرسيد، ولي دربارهٴ سفر مشرقش دو سفر را ذكر فرمود: ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَي قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِن دُونِهَا سِتْراً ٭ كَذلِكَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْراً ٭ ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً﴾ يك مشرقِ نزديك و يك مشرق دور را هم او طي كرده، یعنی در قسمت شرق خاوردور دوتا سفر داشت ولي در باختر يك سفر داشت. قَالُوا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجًا عَلَىٰ أَن تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُمْ سَدًّا ﴿٩٤﴾ مردم اين طرف سد گفتند: ذوالقرنين! آن طرف سد يأجوج و مأجوج هستند، غارتگرند و ما از دست شان در امان نيستيم، كه ميگويند: این ها قوم تَتار و مغول هستند.مردم اين طرف سد آدم های بافرهنگي بودند، از ظلم يأجوج و مأجوج به سطوح آمدند به ذوالقرنين گفتند: يأجوج و مأجوج سخت در زمين فساد مىكنند، آيا ممكن است براى تو هزينهاى قرار دهيم تا ميان ما و آنها سدّى بسازى؟ یعنی ما هزينهاش را ميدهيم ولي آن معماري و آن مهندسي و آن امكانات را نداريم كه شكاف اين دو سد را بپوشانيم. خداي سبحان هم كه قبلاً فرمود: ما او را متمكّن در زمين كرديم . ذوالقرنین پاسخ داد… قَالَ مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْمًا ﴿٩٥﴾ ذوالقرنين فرمود: پروردگارم امكاناتی را که به من داده بهتر است منتها نيروي كمكي، كارگر و ابزار كار را بياوريد ما كه نميتوانيم از نقاط مختلف اين سرزمين آهن، بُرادههاي آهن، قير و سرب بياوريم، شما اين وسايل و نيروي کار را بدهيد بقيه را ما تأمين ميكنيم. ﴿أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْماً﴾ رَدْم همان سد است، گفت: من كاري ميكنم كه اين شكاف بسته شود، بين شما كه اين طرفيد و آنها كه آن طرف سد هستند، رَدْمي، سدّي باشد كه آنها نه بتوانند از بالاي سد بيايند نه بتوانند اين سد را سوراخ بكنند. پس ميشود سهتا سد دوتا سدّ طبيعي سدّي هم ما ميسازيم. اين سد آن ديوار چين نميتواند باشد براي اين كه ديوار چين بر اساس همان مصالح ساختماني آجر و امثال آجر است، اما اين سد يك سدّ فلزّي است. آهن است و برادهٴ آهن و سرب و نفّاخي كردن و دَميدن اين كورهٴ آهنگري هست و آب كردن اين سرب ها و يك ديوار فلزّي. مطلب ديگر اين كه آنها از ذوالقرنين سد خواستند، ذوالقرنين گفت: من به شما رَدْم ميدهم، شما سدّ سنگي و آجري و سيماني ميخواستيد من سدّ فلزّي به شما ميدهم اين ردْم محکم تر از آن سد است. آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ ۖ حَتَّى إِذَا سَاوَى بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قَالَ انفُخُوا ۖ حَتَّىٰ إِذَا جَعَلَهُ نَارًا قَالَ آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْرًا ﴿٩٦﴾ فَمَا اسْطَاعُوا أَن يَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا ﴿٩٧﴾ ذوالقرنين دستور داد موادّ اوليه را كه بُريدههاي آهن بود فراهم كردند، سه كار را با اين مواد خام انجام داد، يكي اين كه عرضِ اين دو سد را پُر كردند، يكي اين كه طول اين دو سد را پُر كردند كه نه شكافي در عرض باشد، و نه شكافي در طول، که آنها نتوانند بالا بيايند، وقتي دو ضلع اين دو سد پُر شد عرضاً و طولاً، از آهن و بُريدههاي آهن، دستور داد آتشي فراهم بشود و كورهٴ آهنگري راهاندازي بشود و نفّاخي بشود. قبلا در کوره ها با وسیله ای نظیر بادبزن می دمیدند و آتش را مشتعل تر و گستردهتر ميكردند، وقتي آتش مشتعل شد كلّ اين بُريدههاي آهن يك تكّه آتش شده، سپس آن مسِ آبشده يا سرب آبشده را ريختند، ريختن آن موادّ گداخته روي اين آهنِ داغشده، وقتي سرد بشود يك دفعه يك سدّ طولاني عريضِ طويلِ عميق ميشود. وقتی اين سد مستحكم ساخته شد آنها فهميدند كه يأجوج و مأجوج هيچ راهي براي نفوذ ندارند و نميتوانند بالا بيايند، چون صاف و لیز بود، ﴿وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْباً﴾ از نظر قطر هم قوي بود اينها نميتوانستند آن را سوراخ كنند تونل بزنند. نه تونلپذير است نه دستگيره دارد نه راه ديگر. سرب مذاب را به این دليل ﴿قِطْراً﴾ گفتند چون که قطره قطره ميريزد.
قَالَ هَـذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبِّي فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَكَانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا ﴿٩٨﴾ اين كار را وقتي ذوالقرنين انجام داد گفت ﴿قَالَ هذَا رَحْمَةٌ مِن رَّبِّي﴾ مردان الهي هر كاري كه نصيب آنها ميشود اين را به رحمت الهي استناد ميدهند. بالأخره اين سد مانند سدهاي ديگر، اين بخش از زمين مانند ساير بخش هايي از زمين روزي بساطش برچيده ميشود. ذوالقرنين گفت: وقتي آ ن روز دستور الهي و پيمان الهی برسد، اين سدّي كه يأجوج و مأجوج نميتواند از او بگذرند، خداي سبحان اين را هم مثل پودر نرم ميكند. و وعدهٴ الهي هم حق است، اين كار را اگر بخواهد ميكند و يقيناً خواهد كرد، يعني قيامت خواهد آمد. از اين به بعد را ذات اقدس الهي به عهده ميگيرد. ميفرمايد: اگر آن وَعد آمد ما اين سد را مثل پودر نرم ميكنيم. و مقصود از وعده يا وعدهاي است كه خداي تعالي در خصوص آن سد داده بوده كه به زودي يعني در نزديكيهاي قيامت آن را خرد ميكند، در اين صورت وعده مزبور پيشگويي خدا بوده كه ذو القرنين آن را خبر داده. و يا همان وعدهاي است كه خداي تعالي در باره قيام قيامت داده، و فرموده : كوه ها همه در هم كوبيده گشته دنيا خراب ميشود. وَتَرَكْنَا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْنَاهُمْ جَمْعًا ﴿٩٩﴾ در طليعهٴ معاد نفخ اول که پيدا ميشود، همه می میرند. در نفخ دوم ﴿وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْنَاهُمْ﴾ که فرمود: ﴿إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَالآخِرِينَ٭لَمَجْمُوعُونَ إِلَي مِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ، واقعه/50 و 51﴾ آن روز همه زنده می شوند، وقتي اين ها را خواستند ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ، اسراء/71﴾ با فشار از اين قبرها سر بر ميدارند، مثل ملخ پَركشان حركت ميكنند، بشر مثل درياي سوناميزده موجي ايجاد ميکنند، از هول و وحشت پراكنده ميشوند، نه ميدانند كجا بروند و نه ميشناسند به چه كسي پناهنده بشوند، البته يك عده در اماناند. لذا فرمود: «يموج بعضهم في بعض» در عين حال كه جمعاند، جميعشان حاضرند اما همهشان تنها هستند ﴿وَكُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَرْداً، مریم/95﴾. وَعَرَضْنَا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِّلْكَافِرِينَ عَرْضًا ﴿١٠٠﴾ الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَاءٍ عَن ذِكْرِي وَكَانُوا لَا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعًا ﴿١٠١﴾اين ها را بر جهنم عرضه ميكنند یعنی اين ها را ميبرند نزديك جهنم، در حدّي كه جهنم را ببينند، مانند آل فرعون كه دربارهٴ برزخ شان می فرماید: ﴿النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا﴾ اما در جريان قيامت ميفرمايد: ﴿وَعَرَضْنَا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِلْكَافِرِينَ عَرْضاً﴾ جهنم را به اين ها نشان ميدهيم. همين معنا كه در دنيا افراد تبهكار اين همه صداهاي پاك هست نميشنوند و به دنبال صداهاي آلوده ميروند، از طرفي در دنیا راه هاي ناهنجار هست، دعوت هاي فراواني از تبهكاران هست، اما مردان الهي به آنها گوش نميدهند و فقط گوش شان به طرف انبيا و اولياست، در قيامت همين معنا ظهور ميكند. چگونه غرّش جهنم كه تا پانصد فرسخ يا تا هزار كيلومتر ميرود مردان بهشت آن را نمی شنوند ﴿لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا وَهُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنفُسُهُمْ خَالِدُونَف انبیا/102﴾، یا بهشتي كه بويش تا پانصد فرسخ ميرود، عاقّ والدين اين بو را استشمام نميكنند؟ بنابراين ما در دنيا يك حواسّ مشتركي داريم يعني چشم وگوش ما مشترك است، اين صداها را ميشنويم مناظر را می بینیم ولي همين صداها و همين مناظري كه ما داريم يك نگاه ديگري هم لازم است، اگر آن نگاه ديگر را داشتيم در قيامت چيزي را ما ميبينيم كه ديگري نميبيند، چيزي را ما ميشنويم كه ديگري نميشنود. اين كه در آيهٴ 101 اين سوره فرمود يك عده چشم و گوششان بسته است همين است ﴿الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَاءٍ عَن ذِكْرِي﴾ چشم شان نام مرا نميبيند یعنی نام و ياد الهي گذشته از اين كه شنيدني است ديدني هم هست. قرآن كريم فرمود: ﴿لَهُمْ آذَانٌ﴾ اما اهل سمع نيستند، ﴿لَهُمْ أَعْيُنٌ، اعراف/179﴾ ولي اهل بصر نيستند، كفار گوش دارند اما شنوا نیست، چشم دارند اما فقط باهاش نگاه می کنند. بصر آن است كه يك موادّ خوبي را به عقل ارائه كند تا عقل دربارهٴ اين ها تصميم بگيرد. سميع آن است كه حرف هاي خوب را بشنود و تحويل عاقله بدهد تا عاقله ارزيابي كند. فرمود: تو را نگاه ميكنند ولي نميبينند آن كسي كه بين پيغمبر و غير پيغمبر فرق نگذارد كه اين چه كسي است؟ چه چيزي آورده و تشخيص ندهد كه اين چه ميگويد آن چه ميگويد اين داراي سمع و بصر نيست، داراي نظر و اُذن است. سمع و بصر در اين است كه انسان دربارهٴ نظم عالِمانه و حكيمانهٴ ليل و نهار فكر كند، اگر نكرد ديگر سميع و بصير نيست. يك وقت است انسان مسلمان است موحّد است و گاهي غفلت ميكند در آن حين غفلت بصير و سميع نيست. دربارهٴ اين گروه تعبير به فعل ماضي «كان» ميكند كه نشانهٴ استمرار و مداومت و مَلكه است، هم دربارهٴ از دست دادن بصر تعبير به «كان» كرد فرمود: ﴿الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَاءٍ عَن ذِكْرِي﴾ و هم دربارهٴ از دست دادن نيروي سمع تعبير به «كان» كرد فرمود: ﴿وَكَانُوا لَا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً﴾ أَفَحَسِبَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَن يَتَّخِذُوا عِبَادِي مِن دُونِي أَوْلِيَاءَ إِنَّا أَعْتَدْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَافِرِينَ نُزُلًا ﴿١٠٢﴾ فرمود: شما اين بت ها را براي چه ميپرستيد؟ براي اين كه به شما نفعی برسانند یا از شما ضرری را دور کنند؟ از اين ها كاري ساخته نيست. ما جهنم را براي كفار آماده کرده ایم، نه از بت ها كاري ساخته است نه از بتپرستي، بتپرستي سراب است، خواه آن معبودشان فرشته باشد يا غير فرشته؟ چون از غير فرشته كه كاري ساخته نيست، فرشته و امثال فرشته هم كه از كار اين ها بيزارند. “نُزُل” آن چيزي است كه وقتي مهمان وارد شد قبل از آن پذيرايي هاي اصلی، يك پذيرايي موقّت مثل شربت و شیرینی دارند. فرمود: اين ها همين كه مُردند جهنم را نُزل اينها قرار ميدهيم. آيات مورد بحث بلكه تمامي آيات سوره در اين سياق است كه بفهماند كفار به زينت زندگي دنيا مفتون گشته، امر بر ايشان مشتبه شده است و به ظاهر اسباب اطمينان كردند، و در نتيجه غير خداي را اولياي خود گرفتند و پنداشتند كه ولايت اين آلهه كافي و نافع براي آنان است و دافع ضرر از آنها است. و حال آن كه آنچه بعد از نفخ صور و جمع شدن خلايق خواهند ديد مناقض پندار ايشان است، پس آيه شريفه مورد بحث نيز همين پندار را تخطئه ميكند. قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا ﴿١٠٣﴾ الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا ﴿١٠٤﴾ خسران و خسارت در كسب و كارهايي صورت ميگيرد كه به منظور استفاده و سود انجام ميشود و وقتي خسران تحقق مييابد كه كاسب از سعي و كوشش خود به غرضي كه داشته، نرسد، بلكه نتيجه عمل اين شود كه مثلا چيزي از سرمايه هم از بين برود، و يا حداقل منفعتي عايد نگردد در نتيجه سعيش بينتيجه شود. و اين همان است كه آيه شريفه آن را ضلال سعي خوانده، گویا راه استفاده گم شده، و راهي كه پيموده به خلاف آن هدفي كه داشته است منتهي گرديده. عدهاي هستند كه همهٴ كارهاي شان پوچ است، ﴿بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا﴾ وقتي كار صبغهٴ (رنگ) عقلي و ديني نداشته باشد، همهٴ اين كار پوچ در ميآيد. نه تنها در آخرت پوچ است در دنيا هم پوچ است، یعنی نه در دنيا نتيجه ميدهد نه در آخرت، چون سعيشان در دنيا گُم شده، كسي كه غير حق را ميپرستد، وقتي حق ظهور كرد اين به دنبال چه چيزي ميرود؟ اگر كسي در تاريكي به دنبال گوهر و غيرگوهر ميگردد، دفعتاً آفتاب طلوع كرده ديد که جز يك مُشت سنگريزه چیزی در دستش نیست، چه حالی دارد؟ حالا اگر كسي سراب را آب پنداشت و حرف راهنمايان را گوش نداد ﴿ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا﴾ يعني آن تلاش هايي كه در دنيا كردند الآن ميبينند خبري نيست .خدای سبحان فرمود: به مردم بگو: ميخواهيد من به شما خبر مهم بدهم كه چه كسي از همه خسرانش بيشتر است؟ آن كسي كه حرف حق را نميشنود، خودپسند است، كار باطل انجام ميدهد، خيال ميكند دارد كار خوب انجام ميدهد، چنین کسی تلاش و كوششاش هم در دنيا بياثر است، هم در آخرت، چون اين گروه ﴿يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً﴾ خيال ميكنند متمدّناند، راه حق ميروند، و آدم هاي متشخّصاند. چون اين خيال را دارند از ديگران زیانکارترند. يك وقت است كسي بيراهه ميرود ولي خيال نميكند كه اين كار، كار خوبي است ميگويد من ديگر حالا مبتلا هستم. اما کسی كارِ بد ميكند و خيال ميكند كار خوبي است، لذا از ديگران زیانکارتر است. اين ها در اثر همان خودخواهي منكر مبدأ و معادند، وقتي آغاز و انجام را منكر باشند، صراط مستقیم که همان دین است را هم منکرند. اين صراط مستقيمي كه ما معتقديم، مِن الله و الي الله است، ﴿إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ، بقره/156﴾. اما احسان به معناي عمل صالح دوتا مصداق دارد، يكي اين كه مثلاً كسي نماز ميخواند، روزه ميگيرد، آدم منزّهي است چشم و گوشاش پاك است، صادق است، اين احسان است، يعني كار حَسَن ميكند. اما يك وقت نسبت به ديگري جود و بخشش و صفا و وفا دارد، اين هم احسان است، يعني نسبت به غير عملِ صالح انجام ميدهد. بنابراين احسان به معناي عمل صالح هر دو قسم را ميگيرد، اما منظور از ﴿وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً﴾ ناظر به آن عمل صالح شخص است، يعني اين ها خيال ميكنند كارِ خير ميكنند. أُولَـئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَلِقَائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْنًا ﴿١٠٥﴾ کفار از نظر مبدأ آيات الهي را نديدند، از نظر معاد منكر لقاءالله بودند، مبدأ و معاد كه براي اين ها افسانه است، بين مبدأ و معاد كه صراط است هم افسانه خواهد بود، وقتي راه افسانه شد راهنما هم ـ معاذ الله ـ افسانه ميشود، لذا اين ها رُسل را به استهزا گرفتند، چرا رسل را؟ چون رسل ميگويند: از اين مبدأ تا آن منتها راه است و ما راهنماييم. فرمود: اين ها كسانياند كه ﴿فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْناً ﴾.وجه اين كه چرا اعمال شان حبط (بي اجر) ميگردد اين است كه آنها هيچ عملي را براي رضاي خدا انجام نميدهند، و ثواب دار آخرت را نميجويند و سعادت حيات آخرت را نميطلبند و محرك شان در هيچ عملي ياد روز قيامت و حساب نيست. و اين كه فرمود: (فلا نقيم لهم يوم القيامة و زنا) نتیجه ای است بر حبط اعمال، زيرا سنجش و وزن در روز قيامت به سنگيني حسنات است، به دليل اين كه ميفرمايد: (و الوزن يومئذ الحق فمن ثقلت موازينه فاولئك هم المفلحون و من خفت موازينه فاولئك الذين خسروا انفسهم). و نيز به دليل اين كه با حبط عمل ديگر سنگيني باقي نميماند و در نتيجه ديگر وزني معنا ندارد. ذَلِكَ جَزَاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِمَا كَفَرُوا وَاتَّخَذُوا آيَاتِي وَرُسُلِي هُزُوًا ﴿١٠٦﴾ كلمه “ذلك” اشاره به همان صفتی است كه از اوصاف آنان ذكر كرد، يعني حال و وضع ايشان بدينسان است كه ما گفتيم. و جمله جزاؤهم جهنم كلامي است نو و تازه كه از عاقبت امر ايشان خبر ميدهد. پس اين ها سزای شان جهنم است چون آيات الهي را به استهزا ميگيرند خيال ميكنند مرگ پوسيدن است، نه از پوست به در آمدن و بعد از مرگ هم خبري نيست. إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا ﴿١٠٧﴾ خَالِدِينَ فِيهَا لَا يَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلًا ﴿١٠٨﴾ بهشت براي مومنین نُزُل است، وقتی مهماني می آید، بالأخره يك لیوان شربتي، آبي، ميوهاي، قبل از غذای اصلی براي او حاضر ميكنند، آن را نُزل ميگويند. تقسيم انسان به مؤمن و كافر و رسيدن به بهشت و جهنم، به این است كه اگر كسي زينت حيات دنيا را با زينت انسان خلط نكرد، و امر بر او مشتبه نشد، اين اهل بهشت است و بهشت برای او نُزل است. و اگر كسي زينت حيات دنيا را زينت انسان تلقّي كرد و به آن سَمت رفت، گرفتار جهنم ميشود و جهنم براي او نُزل و پیش پذیرایی است. اگر پيشپذيرايي مهمانِ كافر جهنم است، و پيشپذيرايي مهمان مؤمن بهشت است، اصل پذيرايياش چيست؟ فرمود: چيزهايي در قيامت هست كه به خيال كسي نميآيد، اين جنّاتي كه ما وصف كرديم حور و قصور و غِلمان دارد، ﴿تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ، آل عمران/15﴾ است اينها تازه نُزل است اما ﴿لَدَيْنَا مَزِيدٌ، ق/35﴾ چيزهايي است كه اصلاً به فكر كسي نميآيد ﴿فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّةٍ أَعْيُنٍ، سجده/17﴾ هيچ كس نميداند آنجا چه خبر است و چون شبيه اش در دنيا نيست، ما چه تعريف بكنيم؟! قرآن كريم براي عذاب يك عامل قائل است و آن معصيت است. اما نعمت ويژهٴ بهشت دو عامل لازم دارد يكي ايمان، يكي عمل صالح، صِرف ايمان كافي نيست كه انسان وارد بهشت بشود، لذا غالباً وقتي جريان وعدهٴ بهشت مطرح است ايمان و عمل صالح مطرح است. اينجا هم فرمود: ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً﴾ ما اين پيشپذيرايي را آماده كرديم، اينها وقتي از راه رسيدند، لحظات موت سخت است، جريان برزخ سخت است، ورود در ساهرهٴ قيامت سخت است، اين عقبههاي سخت را كه پشت سر گذاشتند وارد ميشوند به ﴿جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ﴾ كه اين ﴿جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ﴾ تازه براي آنها نُزُل است، اما بالاتر از ﴿خَالِدِينَ فِيهَا لَا يَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلًا﴾ بالاتر از اين ﴿جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ﴾ مطالبي است كه البته دربارهٴ نماز شبخوانها و مانند آن است كه ﴿ فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّةٍ أَعْيُنٍ، سجده/17﴾ هيچ كس نميداند ما چشمروشنايي كه براي اينها در قيامت ذخيره كرديم چيست؟ قُل لَّوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي وَلَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا ﴿١٠٩﴾ منظور از كلمه و كلمات در اين آيه نه در مقابل كلام است نه در مقابل فعل، چون قرآن كريم گاهي كلمه را بر جمله و مطلب القا ميكند، ﴿تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ، انعام/115﴾ كلمهٴ خدا يعني اين مطلب الهي، گاهي كلمه را بر عين خارجي اطلاق ميكند، مثل اين كه دربارهٴ عيساي مسيح مثلاً گفته شد او كلمة الله است، و گاهي كلمه به معناي فعل است كه حضرت امير(ع) در نهجالبلاغه خطبه 186فرمود: «إِنَّما كَلامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ» حرف خدا كار خداست، نه اين كه خدا ـ معاذ الله ـ دهان و زباني داشته باشد با اين زبان حرف بزند، «إنّما قوله فعله» فعلِ خدا حرف خداست، چرا حالا فعل خدا را كلمة الله گفتند؟ براي اين كه كلمه يك امر مشهود است كه ما را راهنمايي ميكند به آنچه در ضمير متكلّم است و براي ما غايب است، آنچه را كه او تلفّظ كرده براي ما حاضر است. لذا سراسر عالَم ميشود كلمات الله، چون آيات الهياند، آن غيبِ محض را به ما نشان ميدهند، آن علوم غيبيه، قدرت غيبيه، عنايت غيبيه، جود غيبيه الهي را به ما نشان ميدهند، پس سنّت و سيره و افعال الهي، كلمة الله است، و كلمات الهي هم تمامشدني نيستند، لذا قهراً علوم نامتناهي ميشود، اگر دريا مركب بشود بخواهد كلمات الهي را يادداشت كند، اين دريا تمام ميشود ولي كلمات الهي همچنان ادامه دارد، حالا اگر درياي ديگري مانند درياي تمامشده او هم مركب بشود به مدد اين بيايد او هم تمام ميشود ولي كلمات الهي همچنان ادامه دارد. پس علوم الهي، یعنی علومي كه در جهان هست نامتناهي است و خدای سبحان انسان را به چنين سفرهٴ نامحدودي دعوت كرده است. اين آيه جزء غرر آيات قرآن كريم است، نه تنها در سورهٴ مباركهٴ «كهف» بلكه در ساير سُوَر نشانهٴ نامتناهي بودن فيض خداست. این كه فرمود: ﴿لَّوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي﴾ جاي هر گونه حسد و امثال ذلك را تنگ ميكند، اگر به ما گفتند اين دعاها را بعد از نماز بخوانيد، یا در قنوت بخوانيد «يا مَن لا يَشغله شأنٌ عن شأن» يا «يا مَن لا يَشغله شيء عن شيء» یا «يا مَن يَكفي مِن كلّ شيء و لا يَكفي» همهٴ دعاها كه مربوط به طلب مغفرت در عالَم قيامت نيست، طرز زندگي را هم به ما نشان دادند، وقتي خدا چيزي را به ديگري داد به ما هم ميتواند بدهد، به شرطي كه از او بخواهيم. بنابراين: اين كه فرمود: كلمات الهي نامتناهي است، نخواسته که خودنمايي كند، فرمود كَرَمش نامتناهي است، نعمتش بيپايان است، اين تشويق به خواندن است.
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَـهُكُمْ إِلَـهٌ وَاحِدٌ فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا ﴿١١٠﴾ فرمود: به اين ها بگو شما اگر دربارهٴ شخصِ من حرف ميزنيد من دو چهره و دو حيثيت دارم، يكي اين كه بشر عاديام مثل شما، يكي اين كه بر من وحي نازل ميشود، نبيّ و رسول هستم و با فرشتهها ارتباط دارم، تا از طرف خدا وحي نيايد از من كاري ساخته نيست، این که شما توقّع داشته باشيد من از آن جهت كه بشر هستم، علم غيب داشته باشم و معجزه بياورم و از گذشته و آينده خبر بدهم، اينچنين نيست. اما از آن جهت كه نبيّ و رسول هستم و وحي ميگيرم، خداي سبحان هر چه مصلحت بداند دربارهٴ گذشته و حال و آينده به من خبر ميدهد، من هم به شما خبر ميدهم، چه اين كه جريان اصحاب كهف، ذوالقرنين، و جريان روح از همين قبيل بود. فرمود: حرفي كه من ميزنم همين توحيد و نبوّت و معاد است. خدا هست و يكي است و اسماي حُسنا براي اوست و مدير و مدبّر كل است، از غير خدا هيچ ساخته نيست، مگر اين كه خود خدا آنها را وسيله قرار بدهد. نماز، روزه، ولايت اهل بيت(عليهم السلام)، اقرار و توبه را وسيله قرار داد. اين إِله ها را كنار بگذاريد، آنها دروغين و اسم های بيمسمّا هستند. سپس مسئلهٴ معاد را اينجا ذكر ميكند ﴿فَمَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً﴾ عملِ صالح براي عامل صالح است، عملي را قرآن صالح ميداند كه مطابق با شريعت باشد. اگر از قرآن سؤال كنيم كدام كار خوب است؟ ميگويد كاري كه پيغمبر اسلام از طرف خدا آورده، حالا اگر كسي معتقد نباشد، مدرسه یا درمانگاهی بسازد، اين عمل صالح نيست، اين حُسن فعلي بايد با آن حُسن فاعلي همراه بشود، يعني 1) مؤمن باشد، 2) اين كارِ خير را انجام بدهد. اما از اين جهت كه حُسن فعلي دارد، چون حُسن فاعلي ندارد، ذات اقدس الهي بهرهٴ دنيايي او را ميدهد بركات و خیراتی به او در دنیا ميدهد اما در آخرت برای او بهره ای ندارد، فرمود: ﴿وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً﴾ شرك نورزد، یعنی اهل سُمعه و ريا نباشد. سُمعه آن است كه انسان كاري را ميكند كه ديگران بشنوند، ريا آن است كه كاري را انجام ميدهد که ديگران ببينند. فرمود: اين كار را نكنند هر دو شرك است، اين ها سر از جهنم در ميآورند. بنابراين عناصر اصلي كه توحيد و نبوّت و معاد باشد حق است، راه رسيدن به آن دارالقرار كه ﴿جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً﴾ باشد عمل صالح است، و براي اين كه اين عمل صالح ما را به جنّات الفردوس برساند، بايد خالص باشد. لذا صلاحش را با ﴿فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً﴾ بيان كرده، خلوصش را كه منزّه بودن از سُمعه و رياست با ﴿وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً﴾ بيان كرده.
والحمدلله رب العالمین 🤲
|