رتبه: Advanced Member
گروه ها:
Administrators
,
member
,
Moderator
تاریخ عضویت: 1390-3-24 21:55:49 ارسالها: 2223
تشکرها: 4 بار
29 تشکر دریافتی در 29 ارسال
|
نكات تفسيري سوره الرحمان از تفسير تسنيم
﴿اَلرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾، اين سوره مبارکهاي که به نام «الرحمن» است .ذات اقدس الهي، خود را به عنوان معلم قرآن با وصف «الرحمن» معرفي کرده است وقتي گفتند در فلان کلاس فقيه دارد تدريس ميکند؛ يعني درس فقه ميدهد. در فلان کلاس اصولي دارد تدرس ميکند؛ يعني فنّ اصول ميآموزد. الرحمن» غير از راحم و غير از رحيم است. يک وصف عامي است که هم شامل مؤمن ميشود هم شامل کافر؛ هم شامل دنيا ميشود هم شامل آخرت؛ يعني درس جهانبيني که هم در دنيا سودمند است و هم در آخرت اثرش روشن، هم براي مؤمن کارساز است، هم براي کافر، از وجود مبارک پيغمبر(ص) رسيد که اين سوره عروس قرآن است و نِعَم الهي هم در اين سوره بازگو شد. قسمت مهم نعمتهاي الهي اينجا طرح شد و برترين نعمت هم نعمت علم است آن هم «علم القرآن». سفره را ﴿اَلرَّحْمنُ﴾ پهن کرده است. نقشه را مهندسي به نام ﴿اَلرَّحْمنُ﴾ پيريزي ميکند، آن وقت اين ﴿اَلرَّحْمنُ﴾ گاهي رحيم را پيريزي ميکند، ميشود بهشت. گاهي منتقم را پيريزي ميکند، ميشود جهنم، اين ميشود عروس قرآن. اگر زيباتر از اين ممکن بود خدا ميفرستاد، ﴿اَلرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾ لذا هم در مسئله عذاب دارد بهبه چه جاي خوبي است! چه کار خوبي است که ما کرديم! هم درباره نعمتهاي بهشت.
عَلَّمَ الْقُرْآنَ چرا﴿ عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾ آمده، ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾ بعد ذکر شده؟ مستحضريد که اين ﴿عَلَّمَ﴾ دو تا مفعول ميخواهد، مفعول اوّلش چيست؟ شاگرد معلم کيست؟ قرآن را به چه کسي ياد داد؟گفتند مفعول اوّل محذوف است؛ يعني انسان را و جن را قرآن آموخت. انسان که بعد خلق شد: ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾، درست است به صورت «فاء» و «واو» و «ثم» که حرف ترتيباند نيامده؛ اما بعدها انسان پيدا شده، اول انساني در کار نبود. حالا درباره انس؛ اين ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾ چه نقشي دارد؟ درست است که با «فاء» و «ثم» که حرف ترتيب است ياد نشده؛ اما به هر حال تأخير لفظي سِمَتي دارد. رسالهاي صاحب مفردات القرآن نوشته به نام تفصيل النشأتين آن رساله درباره همين مطلب است که چرا﴿ عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾ آمده، ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾ بعد ذکر شده؟ 👈فرمايش ايشان اين است که آنکه قبلاً خلق شد قبل از اينکه شاگردِ قرآن بشود بله انس بود؛ يعني حيوان ناطق بود، انسان نبود. آن کسي که انسان است کسي است که فصل اخيرش قرآني است. 👈بنابراين اين بيان لطيف که تا قرآن نباشد انسانيت نيست، اين يک حرف تامي است و ترتيب هم درست در ميآيد. درست است که با حرف مفيد ترتّب؛ يعني مثل «فاء»؛ مثل «ثُمَّ»، «ثُمَّ خلق الانسان» يا «فخلق الانسان» نيامده؛ اما اين ترتّب ذکري بياثر نيست.. پس «علَّم الانس القرآن» وقتي انس که انسان بالقوّه است با قرآن آشنا شد، ميشود انسانِ بالفعل ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾، آن وقت ميشود انسان، بعد ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾ در ميآيد. و چه بهتر که آدم شاگرد او باشد؛ يعنی انسان خودش در اتاق خودش وقتی که قرآن مطالعه میکند، قرآن معلّمی است به نام «الله»، شاگردی است به نام خود او، از اين نزديکتر! از اين بهتر!
عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾ 👈 فرق بيان و ابهام چيست؟ به چه چيزي ميگوييم مبهم؟ اين انسي که انسانِ بالقوه بود و به وسيله قرآن انسانِ بالفعل شد، ديگر ميشود ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾، چون انسان شد، قلمش بيان است، حرفش بيان است، قيام و قعودش بيان است، يک چيز روشني است. حيوان را چرا بهيمه ميگويند؟ براي اينکه معلوم نيست چه کار دارد ميکند! آن آهنگش مبهم است، آن نعرهاش مبهم است، صوتش مبهم است، ادبياتي ندارد. فرق بيان و ابهام همين است. انسان آنکه معلوم نيست که چه دارد ميگويد، اين بهيمه است. مبهم دارد ميگويد. سر و تهِ حرفش را جمع بکني، چيزي از آن درنميآيد. اين بدگويي نيست که قرآن فرمود: ﴿إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعامِ﴾، شما يک جا ساکت بنشين، عدهاي که به هر حال بيراهه ميروند، حرفهايشان را گوش بدهيد، اوّل تا آخرِ حرفشان را ببينيد يک برهان از داخل آن در نميآيد، يک مطلب عقلي از آن در نميآيد، يک مطلب علمي از آن در نميآيد، هيچ چيزي از آن در نميآيد، ميشود مبهم. ولو اينکه به حسب ظاهر لفظ است، فرق جوهري بيان و ابهام؛ يعني انسان و بهيمه، اين است که اين حرفش گوياست مستدل است عاقلانه سخن ميگويد او حرفي ندارد.
👈پس اگر «الرحمن» معلّم شد، قرآن ياد ميدهد. اگر قرآن ياد داد، شاگردش ميشود انسان. اگر اين شاگرد دست به قلم کرد يا دست به زبان باز کرد و زبان گشود، بنان و بيانش بيان است؛ اين ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾؛ يعني قدرت تفسير، قدرت تبيين به انسان داده شد. انسان مثل حيوان نيست، حيوان اگر مريض شد بيان نميکند که کجايم درد ميکند! بيماريام چيست! چه دردي دارم! فقط ناله ميزند. آن دامپزشک بيچاره بايد با عوارض بفهمد؛ اما انسان بيمارياش را، صحّتش را، حالات گوناگون خشم و رضا و غضبش را، محبت و عداوتش را، همه را ميتواند شرح بدهد و بيان کند. اينها حرفهاي عادي است. آنچه را که در درون او ذات اقدس الهي به عنوان ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ آن را هم اگر مواظب باشد مييابد، ميتواند شرح کند؛ يعني مشهود را مفهوم کند و به اصطلاع علم حضوري را علم حصولي کند. اين دو تا کار را ميکند، ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾؛
👈جن را خداي سبحان قبل از انسان آفريد، فرمود: ﴿وَ الْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ﴾، اما در بيان خلقت، اوّل انسان را ذکر ميکند که ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾، بعدها در آيه پانزده دارد: ﴿وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِن مَارِجٍ مِن نَارٍ﴾، و هدف خلقت جنّ و انس را هم مشخص کرد که ﴿ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾، خلقت انسان را که مقدم داشت، براي اينکه اشرف اوست. جن به حدي نميرسد که در آن انبيا و ائمه(عليهم السلام) در اين حد باشند. ﴿الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ﴾؛ 👈 يعني «کلّ واحد» اينها حساب شده کار ميکنند و آن آيات سوره مبارکه «يس» که: ﴿لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ﴾، آن حق ندارد که يک لحظه جلو برود، ﴿وَ لاَ اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ﴾ آن حق ندارد يک لحظه جلو برود، هر کدام بايد سرجاي خودشان باشند. اين ميشود نظم عالم، اين ميشود فوتي در کار نيست، بينظمي در کار نيست. «الشّمسُ بِحُسبانٍ»، اين «بِحُسْبان» متعلّق به هر دوست. «والقمرُ بِحُسْبانٍ» ؛ منتها ضميرش محذوف است؛ يعني «بحساب الله تعالي» است «وَ النَّجمُ يَسجد له»، «و الشَّجرُ يَسجد له»، ﴿وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدَانِ﴾، اين نجم از نظر هماهنگي با شمس و قمر، يک لطافت لفظي را به همراه دارد، ولي از نظر تناسب با شجر آن گياهاني که ساقه ندارند ميگويند نجم و آن روييدنيهايي که ساقه دارند مثل درخت و اينها را ميگويند شجر. ﴿وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدَانِ﴾؛ يعني «خاضِعانِ لِحِسابهِ تعالي». کدام درخت بايد روييده بشود؟ کدام گياه بايد روييده بشود؟ چقدر بايد رشد بکند؟ اينها همه به حساب و نظم الهي است،
وَ السَّماءَ رَفَعَهَا وَ وَضَعَ الْمِيزَانَ (7)
در تعبيرات سماء هم اينچنين است؛ آسمان بالاي ما نيست، کرّاتي است معلّق در فضا. ما وقتي رفتيم در کره ماه، ميبينيم که زمين بالاي سر ماست. اين معنايش اين نيست که آدم آن گونه که در واقع است همان طور حرف بزند. سماء بالاي ما نيست، زمين پايين ما نيست اينها کراتياند در فضا معلّق. ما که در زمين هستيم، کره قمر را بالا ميبينيم. اگر وارد کره قمر شديم، زمين را بالاي سر خودمان ميبينيم. اينها که اين راه را رفتند اگر توجه ميکردند در هر دو طرف فکر ميکردند که دارند سربالايي ميروند. اين طور نيست که حالا آيه که ميگويد آسمان بالاست، يعني زمين واقعاً پايين است. نخير! کراتي است معلّق، فرهنگ حرف زدن يک نحو است، بحثهاي دقيق علمي به نحوی ديگر است. ﴿وَ السَّماءَ رَفَعَهَا﴾، در قبالش آيه دَه فرمود: ﴿وَ الأرْضَ وَضَعَهَا﴾، نه زمين پايين است، نه قمر بالا. وقتي در زمين هستيم، قمر بالاي سر ماست، وقتي در قمر هستيم، زمين بالاي سر ماست.
اما براي اينکه روشن کند اين نظمي که ذات اقدس الهي در عالم آفريد، ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾، فرمود من هر چه آفريدم به زيباترين وجه آفريدم، براي آن است که شما که خليفه خدا هستيد، هر چه ميکنيد زيباترين وجه باشد. در همان بخشهاي سوره «ملک» و مانند آن فرمود: ﴿لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾؛ خدا جهان را به احسن وجه خلق کرد، تا شما به احسن وجه کار بکنيد.غرض اين است که اين گونه که خداي سبحان دارد هنرنمايي ميکند، نميخواهد خودش را معرفي کند، ميخواهد ما را بپروراند. پس تمام تلاش و کوشش براي اين است که خليفه بپروراند. من به بهترين وجه خلق کردم، شما که خليفه من هستيد به بهترين وجه زندگي کنيد. به بهترين وجه حوزه را اداره کنيد، به بهترين وجه جامعه را اداره کنيد، به بهترين وجه از عمرتان بهرهبرداري کنيد؛غرض اين است که اين بهبه و چهچه خدا تنها براي اين نيست که عالم را معرفي کند، ميخواهد خليفه بپروراند .
فرمود ما ميزان فرستاديم: ﴿أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ﴾، فرمود ميزان ستون زندگي است، هر کسي هر کاري انجام ميدهد، در برابر آن کار يک حق ثابتي دارد نه کمتر نه بيشتر، اين ستونِ زندگي است؛ مثل اينکه دين ستوني دارد به نام نماز. 👈فرمود ميزان، ستون زندگي است، چون عدل است. اين عدل را با گفتن و سفارش و نصيحت و موعظه نميشود در جامعه احيا کرد. اين ستون را بايد اقامه کرد ﴿وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ﴾؛ منتها چهار تعبير درباره اين ستون گفته شده که سه تعبيرش سه معناي خاص خود را دارد، يکي به آن «أحد المعاني الثلاث» برميگردد. در مسئله ميزان فرمود ما ميزان را نهاديم، آن طوري که زمين را نهاديم؛ اما براي چند کار: يکي اينکه اين ميزان که محور عدل است، ما گفتيم: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ﴾؛ اما عدل به هر حال ميزاني ميخواهد. در مسائل علمي ميزان، کتاب و سنّت است. در مسائل مالي و اقتصادي، ميزان همين ترازو است, در قيامت يک ميزان ديگري است که غير از اين ميزانهاي علمي حصولي و مانند آن يا ميزان مادّيِ سنگ و ترازو است .فرمود ميزان را شما بايد اقامه کنيد که دو تا کفهاش در محور عدل باشد، اين اوّلين وظيفه است که اين ترازو ناقص نباشد. اين ترازو کفهاي دارد که وزن ميگذارند کفهاي دارد که موزون را ميگذارند. «فهاهنا امورٌ ثلاثة: الميزان، الوزن، الموزون» . سه بار که کلمه الميزان تکرار شد براي اين سه اصل است: يکي خود اين ابزار سنجش است، يکي کفه وزن است، يکي کفه موزون؛ ﴿أَلَّا تَطْغَوْا﴾ 👈که طغيان کنيد، اضافه بگيريد از کشاورز بيچاره، اين حرام است. بخواهيد به ارباب رجوع يا به نمايندگانتان بفروشيد، کمفروشي کنيد، اين هم محرّم است. جامعه وقتي روي پا ايستاده است که ترازويش اين سه ضلع را عادلانه داشته باشد. اين ﴿وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ﴾؛ يعني اقامه کنيد اين ترازو را ﴿بِالْقِسْطِ﴾، اين قسط يعني عدل.بنابراين جامعه را ميزان و ترازو اداره ميکند. اين اختصاصي به کيل و وزن و کشاورزي و دامداري و امثال آن نيست. اصل جامع کلّي اين است که چه در محدوده ملّي و محلّي؛ يعني داخله حوزه اسلامي؛ چه در محدوده منطقهاي؛ يعني داخله حوزه توحيد، با اهل کتاب، با موحدان؛ چه در حوزه بينالمللي با جامعه بشري، چه مُلحد چه وثني چه غير وثني، در هر سه بخش فرمود: ﴿لاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ﴾
﴿فِيهَا فَاكِهَةٌ﴾، اگر اين «فاکهة» همه ميوهها را شامل بشود، ذکر خرما بعد از آن ذکر خاص بعد از عام است و اگر اصطلاحاً خرما را «فاکهة» نگويند، اين ذکر خاص خودش را دارد. ﴿وَ النَّخْلُ ذَاتُ الأكْمَامِ﴾، ما اينها را در «کُم»؛ در آن غلافشان حفظ کرديم که نپوسند. پوست خاصي براي آنها داديم. آنچه مربوط به لباس انسان است ميگويند «کُم»؛ يعني آستين. ﴿ وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحَانُ﴾، فرمود گندم هست که جزء ميوه نيست، برنج هست که جزء ميوه نيست، اينها فاکهه نيستند. اينها کاه دارند که از آن کاه به عصف ياد ميشود. مغز دارند که برای خود شماست. بعد درباره خلقت انسان فرمود: ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ﴾، انسانهايي که هستند اين را فرمود که ما او را خلق کرديم: ﴿أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى﴾ يا ﴿مِن مَاءٍ مَهِينٍ﴾ اين برای انسانهاي فعلي يا برای انسانهاي ثانوي؛ اما به هر حال آن انسان اوّلي از تراب است. اين انسانهاي فعلي هم از خاکاند؛ يعني اگر کسي خوب بررسي کند دو قرن قبل را و دو قرن بعد را، ميبيند اين هفت ميلياردي که فعلاً هستند، دو قرن قبل در همين مزرعهها و مرتعها خاک بودند، بعد از دو قرن هم باز ميروند در همين مزرعهها. اين خاکها در مزرعهها در باغها در کنار خوشه و شاخه زرعي و نهالي و باغي قرار گرفتند يا به صورت گندم و برنج درآمدند يا به صورت ميوه درآمدند، اينها آمدند به بازار و افرادي از آنها استفاده کردند شده نطفه، بعد شده علقه، بعد شده انسان، بعد از دو قرن هم شده خاک گورستانها. اين انسان اين دو قرن قبل يک مشت خاک بود دو قرن بعد هم يک مشت خاک است، اين برای بدن اوست. انسان اوّلي از تراب و طين و امثال آن است؛ منتها مراحل تکامل به هر وسيلهاي هست حلّ شده است؛ يعني دوران جمادي به نباتي به حيواني به انساني، اين طور نبود که دفعتاً سراميکي خدا بسازد، بعد در آن روح بدمد، اين طور نبود. تکامل حق است، طفره باطل است؛ منتها حالا چه گونه بود، چقدر بود، آن را ذات اقدس الهي ميداند، ولي اصل اينکه يک خاک بخواهد انسان بشود، اين مراحل را بايد طي بکند؛ حالا يا سريعاً يا بطيئاً، ولي اصل اين مراحل را طي ميکند. ﴿وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِن مَارِجٍ مِن نَارٍ﴾؛ او را از آتش ملتهب خلق کرده، چون قسمت مهم اين سوره مبارکه «الرحمن» خطاب به انس و جن است، هر دو از اين نظام هستي بهرهمندند، هر دو مکلّفاند، هر دو شريعت دارند؛ اين ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان﴾؛ يعني شما از اين نعمتهاي الهي بهرهمند هستيد، کدامش را تکذيب ميکنيد؟ الآن اين ملحدان و مشرکان غربنشين و مانند آن، اينها در حقيقت مخاطب اين آيهاند: ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان﴾، اينها ميگويند خودساخته است همين طوري پيدا شده! چون همين طوری پيدا شده ما در استفاده از آن آزاد هستيم! چيزي در عالم نيست که براي انسان سودمند نباشد. فرمود همه اينها نعمتاند، اين ترجيعبند اين سوره مبارکه ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ﴾ همين است. همه اينها ﴿آلاءِ﴾ هستند ﴿آلاءِ﴾ جمع «إلاء» است، «إلاء» يعني نعمت. هيچ چيزي نيست که در عالم خلق بشود مگر اينکه براي شما نعمت است. من اينها را رام کردم: ﴿سَخَّرَ لَكُم﴾.اين شش هفت طايفه آيه را که تنظيم بکنيد، ميبينيد هر بار که انسان اين آيه را ميخواند بايد تصديق بکند که «لا بشيء من آلاء ربّ أُکَذِّب
هيچ کس منکر إلاء و منفعت و سودآوري اين اشياء نيست اما سخن در منعم است که اين منعم کيست؟ لذا در قرآن کريم سخن در اين نيست که شما منکر نعمت هستيد، بلکه منکر نعمتِ منعم هستيد، ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان﴾؛ اينها آلاء ربّ هستند. شما ميگوييد اينها يا صاحب ندارند مثل تفکر الحادي ـ معاذالله ـ يا ارباب متفرقون صاحب اينها هستند؛ يا منعمي در عالم نيست و حساب و کتابي نيست که مادّي ميپندارد، يا نه، حساب و کتابي هست؛ لکن حساب و کتاب به عهده بتها و اصنام و اوثان است. در هر دو حال اينها منکر «نعمت الرّب» هستند ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان﴾.پس اصل نعمت بودن را کسي انکار نميکند. همه از کنار اين موجودات بهره ميبرند؛ اما در إسناد اين نِعم به ارباب متفرقه يا به «الله» يا بر اساس تصادف که ـ معاذالله ـ هيچ خبري از منعم و مبدأ فاعلي نيست اينها خودساخته است
فرمود: ﴿رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ﴾، گاهي ذات اقدس الهي از مشرق و مغرب مفرد ياد ميکند، گاهي تثنيه ياد ميکند، گاهي جمع ياد ميکند. گاهي نظير سوره مبارکه «صافات» بدون مقابل ذکر ميکند، ميفرمايد: ﴿وَ رَبُّ الْمَشَارِقِ﴾، سخن از مغارب نيست، چون مغرب بودن يک امر عدمي و نسبي است. اين زمين هر لحظه که دور شمس ميگردد هر لحظه يک گوشهاش مشرق است. اما اين ﴿رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ﴾، گفتند مشرق اعتدالي و مغرب اعتدالي است. سالي دو بار شبانهروز تقريباً نزديک هم ميشوند. اينکه گفتند: «بامدادان که تفاوت نکند ليل و نهار» هر دو دوازده ساعت ميشوند. ببينيد در پايان پاييز و اوّل زمستان که شب يلداست، اين طولانيترين شب است. کمکم شبها کوتاه ميشود روزها بلند ميشود، تا به اعتدال برسد.
بعد نوبت به نعمت ديگر ميرسد. فرمود: ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ﴾، «مَرج» هم به معناي خلط است. هرج و مرج هم همين است. هرج و مرج را که ما در فارسي به کار ميبريم واژههاي عربي است به همين معناست، برخيها اين ﴿مَرَجَ﴾ را به معني مخلوط کردن معنا کردند به همان جهت معناي اوّلي؛ اما به قرينه اينکه اين دو تا دريا بعداً با هم برخورد ميکنند، پس معلوم ميشود قبلاً برخورد نکردند، قبلاً مريج نبودند، اين ﴿مَرَجَ﴾ به معناي «أرسل» معنا شده، ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ﴾؛ يعني اين دو تا بحر را حرکت داده تا به هم برخورد کردند. ذات اقدس الهي ميفرمايد آن آب شيرين با اين آب شور مخلوط ميشود نه آب شيرين طعمش عوض ميشود، نه اين آب شور.﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ ٭ بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ يَبْغِيَانِ﴾ است. آيا ﴿بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ يَبْغِيَانِ﴾، يعني حاجز و حائلي بين اينهاست که نميگذارد آن شور، شيرين بشود و اين شيرين، شور؟ يا نه، خصوصيتي در هر کدام از اين آب هست که اثرپذير نيستند؟ طرزي آب فرات را با خليج فارس مخلوط کرد که اينها هم بتوانند لؤلؤ و مرجان تحويل بدهند و هم فرات وضعش عوض نشود و هم خليج فارس عوض نشود. خليج فارس اگر شيرين بشود ديگر لؤلؤ و مرجان نميدهد، درياي شيرين لؤلؤ و مرجان نميدهد. هر دو از آب شور به دست ميآيند يکي بزرگتر است يکي کوچکتر. حالا يا تأثّرنپذيري اينها مانع امتزاج است، يا نه، يک حاجز ديگري «بينهما» است.
به هر تقدير اين سؤال مطرح است که لؤلؤ و مرجان از دو دريا نيست از اب شور است، چرا ميفرمايد: يَخْرُجُ مِنْهُمَا ؟ اين مصحّح تثنيه، يا براي اتّحاد اينهاست، يا بعضي از بحرشناسها گفتند که آب شيرين فرات سهم تعيينکننده در باروري آب شور خليج دارد؛ مثل مذکر و مؤنث که اگر آن آب شيرين نباشد اين آب شور لؤلؤ و مرجان تربيت نميکند. هر کدام از اين دو وجه باشد اين تثنيه صحيح است. به هر حال از خود خليج فارس اگر ما آب شيرين نميداشتيم، معلوم نبود لؤلؤ و مرجان تحويل بگيريم؛ اما حالا که لؤلؤ و مرجان تحويل ميگيريم، مصحّح اين تثنيه اتحاد بحرين است
فرمود يکي از نِعَمي که مربوط به درياست, گاهي ذات اقدس الهي خود دريا را آيه ميداند, گاهي کشتيهاي روي دريا را آيه ميداند و اينها را نعمت ميشمارد, فرمود: ﴿وَ لَهُ الْجَوَارِ الْمُنشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالأعْلاَمِ﴾; همان طوري که کوهها روي زمين برجسته و علامت هستند، کشتيهاي بزرگ هم روي دريا علامت هستند; همانند کوه هستند﴿كَالأعْلاَمِ﴾. کشتيها را ذات اقدس الهي جابهجا ميکند، جاري در بحر است. با باد, اينها را از جايي به جاي ديگر منتقل ميکند که در بحثهاي ديگر فرمود ما «رياح» را مأمور کرديم که اين کشتيهاي بزرگ را ـ حالا حامل بار يا حامل مسافر يا حامل هر دو ـ از جايي به جاي ديگر منتقل کند و اين هم نعمتي است که شما به برکت همين نعمتهاي الهي, از اين سمت دريا به آن سمت دريا يا به جزائر ميرسيد:
فرمود: ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ٭ كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا﴾; منظور اين نيست که اگر چيزي موجود «في الارض» بود فاني نميشود و «علي الارض» بود فاني ميشود، چون بساط کل زمين بر چيده ميشود, در آن نفخ صور همه رخت برميبندند; حالا چه «في الارض» باشد, چه «علي الارض» باشد; اما چون انسانها «علي الارض» زندگي ميکنند, فرمود هر چه بر روي زمين است اين فاني است؛ اين فاني به چه معناست؟ فاني چه اسم فاعل باشد، چه صفت مشبهه به وزن اسم فاعل باشد, مشتق است. معناي ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾ اين نيست که آينده فاني ميشوند، بلکه هم اکنون فاني هستند. آن کسی که حيّ, ظاهر و موجود است، چيزي ديگر است که اين آيت آن است؛ وگرنه غير خدا, ذاتاً هر چه را نگاه کنيد فاني است. يک شيء ديگري زنده است که ما آن شيء ديگر را اشتباه ميکنيم و خيال ميکنيم زيد زنده است. ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾، يعني هم اکنون فاني است، نه «سيفني». ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾; «وجه الله» هم که نامتناهي است. درست است خدا ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ است; اما در اين آيه نفرمود: «و يبقي وجه ربک ذي الجلال و الاکرام فرمود: ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾; يعني «وجه الله», ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ است. ظاهر آيه اين است که ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾ که اين وجه ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ است، نه ربّ. ربّ منشأ اين وجه است قرآن کريم «رؤوف و رحيم» را وصف وجود ذات اقدس الهي ميداند، اما همين «رؤوف و رحيم» را در بخش پاياني سوره مبارکه «توبه» وصف پيغمبر فرمود: ﴿بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَحِيمٌ﴾; همين پيغمبر; با اينکه «رؤوف و رحيم» از اسماي حسنايي است که درباره ذات اقدس الهي ميگوييم. پس ميشود اسمي که برای ذات اقدس الهي است به مظاهر او داد. آنها مظهر «رؤوف و رحيم» هستند بعد فرمود﴿يَسْأَلُهُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾، براي اينکه آنها يا نقص دارند يا عيب دارند يا مريض ميشوند يا اگر هم اهل مرض و مشکل نباشند، به هر حال نيازمند هستند. نيازمند که هستند، از او سؤال ميکنند.اين ﴿يَسْأَلُهُ﴾ برای استعطاء و استفهام است. هر کس اگر واقعاً از او سؤال بکند جوابش نقد است. فرمود: ﴿وَ آتَاكُم مِن كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ﴾، اين سؤال براي همه هست و ضروري هم هست چه بدانند و چه ندانند، اين امر تکويني است؛ لذا انسان چه بداند و چه نداند سائل است؛ منتها نميداند که از چه کسي دارد سؤال ميکند؛ گاهي خيال ميکند که مشکل خودش را خودش حلّ ميکند، گاهي هم خيال ميکند که ديگري مشکلش را حلّ ميکند؛ لذا ميفرمايد آنچه شما داريد از ذات اقدس الهي است و تمام اين نعمتها از آن ناحيه است و بايد شاکر آن ناحيه باشيد. اين نيمي از آيه است، نه تمام آيه، اين سؤال. ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ﴾، اگر بگوييد چرا؟ براي اينکه ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ﴾. اين «يوم» به معناي 24 ساعت نيست. «يوم» به معناي روز در قبال شب نيست. «يوم» يعني ظهور. هر ظهور او کار تازه دارد. مگر اين جمعيت چه در دريا و حيوانات دريايي، چه در فضا و حيوانات فضايي، همه ميگويند «يا الله»! ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، اين سؤال است. جواب چيست؟ ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ﴾؛ هر لحظه کار تازه ميکند، چون هر لحظه سؤال جديد است. يعني هر سؤالي يک پاسخ دارد. هيچ ممکن نيست کسي بگويد «يا الله» و جواب نشنود، هيچ ممکن نيست. ﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ أيُّهَ الثَّقَلاَنِ ﴾، خطاب به جن و انس است که ما بساط شما را جمع ميکنيم وارد صحنه بعد ميشويم. ﴿يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوْا مِن أَقْطَارِ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ فَانفُذُوْا﴾، گرچه اين در دنيا هم همين طور است، ولي حالا در صحنه آخرت وارد شديد، صحنه، صحنه محاسبه است کجا ميخواهيد فرار کنيد؟ بخواهيد آسمان برويد مقدورتان نيست، بخواهيد زمين بياييد مقدورتان نيست، از يک راهي در برويد، برونرفت نداريد. همهتان اينجا هستيد. شما هر چه خواستيد سؤال کرديد و دريافت کرديد، اما الآن نوبت ذات اقدس الهي است خدا سؤال ميکند که چه کرديد؟ چه آورديد؟ بعد فرمود: ﴿فَيَوْمَئِذٍ لاَ يُسْئَلُ عَن ذَنبِهِ إِنسٌ وَ لاَ جَانٌّ﴾. اصل سؤال را مستحضريد که ذات اقدس الهي به نحو عام ذکر کرد فرمود هيچ کس نيست که در قيامت از سؤال مصون باشد.
فَيَوْمَئِذٍ لاَ يُسْئَلُ عَن ذَنبِهِ إِنسٌ وَ لاَ جَانٌّ﴾ مربوط به يک موقف است، وگرنه همه مواقف را که قرآن بيان کرده است. در اينجا سوره مبارکه «الرحمن» که دارد سؤال نميشود، برهان و جوابش در آيه بعد است، براي اينکه ﴿يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيَماهُمْ﴾. «وَسَم، يَسمُ»، موسوم شدن، «سِمِه»؛ يعني علامت. اگر کسي به صورت گرگ درآمده، جا براي سؤال نيست که تو آدم درنده بودي يا نبودي؟ اگر به اين صورت آمده: ﴿يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيَماهُمْ﴾، جا براي سؤال چيست؟ پس معلوم ميشود که آن مقطعي که سؤال نميشود نه براي آن است که ميگويند حالا فعلاً شما رها هستيد و بگذريد! نه، اين به صورت حيوان درآمده است. يا نه، به صورت حيوان درنيامده، ولي چهره او، دست و پاي او طور ديگري نشان ميدهد. پس پاسخ سؤال را دارد ميدهد که اين شخص ﴿يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيَماهُمْ﴾. ﴿فَيُؤْخَذُ﴾، اينها سر و تهشان را جمع ميکنند.
فرمود وقتي که اين آسمان منشق شد، تکه تکه شد، سرخ ميشود، مثل دِهان است. «دِهان»؛ يعني آن روغنهاي زيتي که خيلي سرخ است از آن جهت است يا نه! نظير چرم سرخ که يکپارچه سرخ و آتش ميشود. معلوم ميشود اين آتشي که در قيامت هست آتشي نيست که از کورههاي ديگر بيايد، خود اين اجرام به صورت شعله در ميآيد و اين محور عدل است،
اينجا که فرمود: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَن ذَنبِهِ إِنسٌ وَ لاَ جَانٌّ﴾، فوراً ميفرمايد: ﴿يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيَماهُمْ﴾. الآن از يک گرگ يا سگ سؤال ميکنند که تو آيا درنده بودي يا نبودي؟ اين تمام اعضا و جوارحش شهادت ميدهد. آنهايي که سه قسمتشان را داغ ميکنند، آيا سؤال ميکنند که روميزي گرفتي يا نگرفتي؟ زيرميزي گرفتي يا نگرفتي؟ اين سؤال و جواب ندارد. بله! اين چهره ميگويد گرفت، پهلو ميگويد گرفت، پشتش ميگويد گرفت، سؤال براي چيست؟ غرض اين نيست که اينجا سؤال نميکنند، اينجا برهان مسئله است که چرا سؤال نميکنند؟ چون جوابش نقد است. ﴿يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيَماهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصي وَ الْأَقْدامِ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾ بنابراين اين ﴿هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ ٭ يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ﴾، اين شخص از محل کار تا منزل، از منزل تا محل کار، يا از مغازه، اين در جهنم دارد سير ميکند. از اينجا مال حرام در ميآورد آنجا مصرف ميکند از آنجا مال حلال درميآورد در اينجا مصرف ميکند. در قيامت هم بين حميم و نار آنجايي که آب جوشان است، با آنجايي که آتش است صفا و مروه او همين است. اين به جاي اينکه وظيفه دينياش را انجام بدهد صفا و مروه داشته باشد، بين مرکز کار که مرکز حرام بود با مصرف حرام همين طوري رفت و آمد ميکرد آنجا همين طور؛ بين حميم و بين نار، بين حميم و بين نار؛ لذا فرمود هر کاري که در دنيا ميکردي اين گونه بود.
﴿هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ﴾ حالا وارد فصل بعدي ميشوند که بهشت و بهشتيان و مؤمنان و مقرّبان و اينها اوصافشان چيست؟ قسمت مهمي که تقريباً يک صفحه است، يا بيش از يک صفحه، درباره بهشت و اقسام بهشت و نعمتهاي بهشت است. برخيها خواستند بگويند اينکه فرمود: ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾، دو تا بهشت است، بعدش هم در آيه 62 فرمود: ﴿وَ مِن دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾، اين دو تا بهشت اينجاست کنارش هم دو تا بهشت ديگر است، اين ميشود چهار بهشت. آيا همين چهارتاست؟ يا ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ﴾، رقمش بيش از اينهاست؟ برخيها خواستند بگويند کسي که خائف مقام رب باشد، هم بهشت ظاهري دارد هم بهشت باطني؛ هم بهشت جسماني دارد هم بهشت روحاني؛ هم بهشتي دارد که مربوط به عقيده اوست، هم بهشتي دارد که مربوط به عمل اوست؛ هم بهشتي دارد که مربوط به علم اوست، هم بهشتي دارد که مربوط به عمل اوست، اينها فرق ميکند، ولي غالب نعمتهايي که در اينجا ذکر شده است بهشت ظاهري است. آن بهشت معنوي که انسان با انبيا هست با اوليا هست .مقام الهي خشيتي دارد و خوفي؛ خوف آن آثار عملي است و خشيت ﴿إِنَّمَا يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ﴾ دقيقتر و علميتر از خوف است. خوف يک آثار نفساني است، خشيت با اعتقاد به تأثير او و اثرگذاري اوست. يک خوف نفسي است که آدم از مار و عقرب ميترسد و از زلزله ميترسد. يک خوف عقلي است که احترام ميگذارد. احترام کردن يعني حريم گرفتن. ما وقتي به شخصيتي برسيم احترام ميکنيم يعني چه؟ يعني حريم ميگيريم. حَرم که رفتيم احترام ميكنيم. حريم ميگيريم،
وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾، اگر اين بازگويي نبود و همه اين نعمتهاي ياد شده نعمتهاي ظاهري نبود، ممکن بود انسان بگويد ﴿جَنَّتَانِ﴾ يکياش مربوط به روح است يکي مربوط به بدن؛ يکي مربوط به عقيده است يکي مربوط به عمل، درست است؛ اما همه اينها به حسب ظاهر نعمتهاي ظاهري است. قهراً آن بهشت معنوي که مربوط به علم است و روح است و ولايت است و تولي و اينهاست، آن در پايان سوره مبارکه «فجر» است. ﴿يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ٭ ارْجِعِي إِلَي رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً ٭ فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ٭ وَ ادْخُلِي جَنَّتِي﴾؛ اين ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ﴾ نيست.اين يک مقام خاصي ميطلبد. مستحضريد خطاب به نفس مطمئنّه است . حالا اين ﴿جَنَّتَانِ﴾ را معنا ميکند؛ ﴿ذَوَاتَا أَفْنَانٍ﴾، اين ذوات جمع ذات است، چون ذات اصلش ذوات بود. و در تثنيه کلمه به اصلش برميگردد .تثنيه جمع نيست، تثنيه مفرد است؛ تثنيه ذات است، نه تثنيه جمع. اين ﴿أَفْنَانٍ﴾ يا جمع فن است؛ يعني نو يا «فَنَن» است به معنای شاخه و برگ و امثال آن. ظاهرش اين است که جسماني است.
﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ٭ فِيهِمَا عَيْنَانِ تَجْرِيَانِ﴾، دو تا چشمه است که جاري است. دو تا چشمه جوشان است، ﴿فِيهِمَا﴾؛ در اين دو بهشت، در اين دو جنّت، ﴿مِن كُلِّ فَاكِهَةٍ زَوْجَانِ﴾؛ از هر ميوهاي دو صنف است؛ حالا صنف بهار و پاييز، صنف سرد و گرم، صنف ترش و شيرين، هر صنفي باشد هست، از وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) سؤال کردند در جريان درخت حضرت آدم(سلام الله عليه) بعضي گفتند انگور بود بعضي گفتند خرما بود بعضي گفتند گندم بود کدام درست است؟ فرمود همهاش درست است. فرمود درخت بهشت اين طور نيست که حالا انگورش خرما نده، گندم ندهد، هر چه بهشتي بخواهد ميدهد؛ لذا فرمود همه آن نقلها درست است.
مردان بهشت ﴿مُتَّكِئِينَ عَلَي فُرُشٍ بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ وَ جَنَي الْجَنَّتَيْنِ دَانٍ﴾، اينها بر فرشهايي تکيه ميکنند که آسترش ابريشم و استبرق است، چون بطانة يعني آستر. ابره فرش بهشت چون نمونهاي ندارد ذکر نفرمود. فرش بها و ارزش اساسي آن به ابره آن است. آسترش که روي زمين و خاک است، آن ارج و ارزش ابره را ندارد؛ غرض اين است که استبرق آسترِ فرش بهشتي است، ابرهاش چيست، خداي سبحان ميداند. ﴿وَ جَنَي الْجَنَّتَيْنِ دَانٍ﴾؛ چيدن ميوههاي اين دو بهشت نزديک است، داني است نزديک است دنو دارد. سخت نيست. اين طور نيست که حالا انسان از اتاقش از ويلايش برود در باغ ميوه بچيند. همين که خواست ميوه براي او حاضر است يک چنين چيزي است. «جَني» يعني چيدن؛ يعني انسان نشسته است ايستاده است خوابيده است اين طور نيست که حالا لازم باشد راه دور را طي کند و برخيزد و از ميوه بچيند، اين داني يعني نزديک است در هر شرايطي در هر جايي اين به آساني ميتواند از اين ميوه بهرهبرداری کند و بچيند.
﴿فِيهِنَّ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنسٌ قَبْلَهُمْ وَ لاَ جَانٌّ﴾، حوريهايي که در بهشت هستند مژه کوتاهاند. ميدانيد کوتاهي مژه نشانه زيبايي نيست، گفتند کنايه از آن است که اصلاً در بهشت چون دارد: ﴿لَا لَغْوٌ فِيهَا وَ لاَ تَأْثِيمٌ﴾، اين «لا» لاي نفي جنس است. اصلاً نامحرم را نگاه نميکنند؛ لذا مژه کوتاهاند. کوتاهيشان يعني ﴿قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ﴾ هستند قصور دارند فقط همسرانشان را ميبينند. اينجا حالا باز ضمير جمع شده ﴿فِيهِنَّ﴾؛ ما آنچه داشتيم ﴿جَنَّتانِ﴾ بود؛ اما حالا ﴿فِيهِنَّ﴾ است. به قدري وسيع است که جنّتها و باغها و پارکهاي فرعي هم در کنارش فراوان است؛ لذا فرمود: ﴿فِيهِنَّ﴾. برخيها خواستند اين ﴿فِيهِنَّ﴾ را به ﴿فُرُشٍ﴾ برگردانند، اگر ﴿فِيهِنَّ﴾ به ﴿فُرُشٍ﴾ برميگشت، بايد «عليهنّ» بود نه «فيهنّ» پس اگر اين ﴿فِيهِنَّ﴾ به ﴿فُرُشٍ﴾ برميگشت بايد ميفرمود: «عليهنّ»؛ يعني روي اين فرشها حوريها به سر ميبرند و چون اين با «في» آمده معلوم ميشود که در اين بهشتها هستند.
﴿كَأَنَّهُنَّ الْيَاقُوتُ وَ الْمَرْجَانُ﴾، مستحضريد که «لؤلؤ» بزرگ است و «مرجان» کوچک. لؤلؤ را ميگويند در خليج فارس هست. مرجان هم در جاي ديگر پيدا ميشود. تشبيه آن به مرجان براي اين است که آن مرجان کوچکتر و ظريفتر است. وگرنه ميفرمود: «لؤلؤ»، تشبيه به مرجان براي ظرافت او و لطافت اوست. هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلاّ الْإِحْسَانُ﴾، اين جزاي احسان به احسان، غير از کيفر است. درباره کيفر به ما گفتند اگر کسي نسبت به شما بد کرد، اگر بگذريد بهتر است عفو کنيد بهتر است، ﴿وَ أَن تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلْتَّقْوَي﴾، ولي اگر خواستيد کيفر بگيريد به عدل باشد، ﴿فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ﴾ اگر خواستيد عقاب کنيد، ﴿وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُم﴾ اما اگر کسي نسبت به شما احسان کرد شما خواستيد پاداش بدهيد، جزاي احسان، عدل نيست. شما يک وقت مشکلي داشتيد کسي در حال دشواريِ شما به داد شما رسيد، فلان مبلغ به شما قرض داد. مشکل شما را حلّ کرد، اين احسان است. شما بخواهيد يک وقت پاداش بدهيد، به همين مبلغ، به همين مقدار، نسبت به او احسان بکنيد جزاي او را نداديد، چون جزاي احسان، عدل نيست. جزاي احسان، احسان است؛ يعني شما آن مقداري که به شما خدمت کرد را بايد پاسخ بدهيد، اين ميشود عدل. و از نو يک فيض و فوز جديدي به او ارائه کنيد که بشود احسان .و گرنه شما عدل کرديد. ذات اقدس الهي ميفرمايد جزاي احسان، احسان است. شما اگر يک کار احساني کرديد خدا پاداشتان را ميدهد و کم نميگذارد، هيچ! اما يک چيز جديدي هم به شما ميدهد. جزاي احسان، احسان است، نه جزاي احسان، عدل باشد.
بهشت مقربان بالاتر از بهشت اصحاب يمين است چون ابرار پايينتر از مقرّبيناند، اصحاب يمين پايينتر از مقرّبيناند، گفتند: ﴿وَ مِن دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾؛ يعني بعد از آن دو بهشتي که گفتيم اوصافش را هم براي شما مشخص کرديم، «دون» يعني پايينتر؛ پايينتر از آنها دو بهشت ديگر است. اما اگر «دون» به معناي ماوراء باشد، راه ديگري دارد ممکن است که هر چهار بهشت برای همان گروه اوّل باشد. بعد از اينکه در بالا فرمود: ﴿وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ﴾اينجا هم ميفرمايد: ﴿وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتان﴾، آن ﴿خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ﴾ ممکن است مخصوص مقربين باشد که اينها «خَوْفاً مِنَ النَّارِ» عبادت نميکنند يا «شَوْقاً إِلَي الْجَنَّةِ»عبادت نميکنند، بلکه مقام رب را در نظر دارند؛ لذا گفتند اين ﴿مِنْ دُونِهِما﴾؛ يعني پايينتر از آن دو بهشت، اين دو بهشت است. اين هشت وصف براي بهشت مقرّبان، هشت وصف براي بهشت اصحاب يمين، ميشود شانزده. شما در بخشهاي هشتگانه آن بهشت، بخشهاي هشتگانه اين بهشت را که بررسي کنيد ميبينيد که برجستگي مخصوص آن هشت طايفه هست،ملاحظه بفرماييد در آنجا فرمود: ﴿وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ﴾، اينجا ميفرمايد: ﴿وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتان﴾. آنجا فرمود که ﴿ذَوَاتَا أَفْنَانٍ﴾،اينجا ميفرمايد: ﴿مُدْهَامَّتَانِ﴾. ﴿مُدْهَامَّتَانِ﴾؛ يعني زمينش سبز است، از بس سبز است به سياهي ميزند؛ اما آنجا دارد درختهاي فراواني دارد که شاخهها و خوشههاي بيشمارياند، ميوههاي فراواني دارد. آن ﴿ذَوَاتَا أَفْنَانٍ﴾، خيلي بالاتر از ﴿مُدْهَامَّتَانِ﴾ است. از اين به بعد جنّات اصحاب يمين شروع ميشود. ﴿فِيهِمَا عَيْنَانِ نَضَّاخَتَانِ﴾ که در برابر ﴿فِيهِمَا عَيْنَانِ تَجْرِيَانِ﴾ است که اين جريان دارد، نهر را به دنبال دارد. اين جوششي دارد. درباره متقين که شامل هم مقربين ميشود و اصحاب يمين، گاهي سخن از جنّت است، گاهي سخن از جنّتين است، گاهي سخن از جنّات.
سوره مبارکه «الرحمن» که تقريباً 31 بار اين ترجيعبند پربرکت فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ را ذکر کردند، هشت بار گفتند درباره خلقت آسمان و زمين و اسرار عالم بود. بعد از اين جريانِ هشت بار، هفت بار درباره جريان دوزخ ذکر ميکنند و هشت بار ديگر درباره آن دو بهشتي که گفتند مخصوص مقرّبين است ذکر ميکند . و هشت بار هم درباره آن دو بهشتي که مخصوص اصحاب يمين است ذکر ميکنند، که پانزده و شانزده ميشود 31 بار.
﴿فِيهِنَّ خَيْرَاتٌ حِسَانٌ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾ ﴿حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِي الْخِيَامِ﴾، مطلب ديگر که قرآن اصولاً درس عفت ميدهد، اين است که هيچ جا نام زنهاي بهشت را نميبرد فقط اوصافشان را ذکر ميکند .اينها حور هستند که جمع حوراء است، عين هستند که جمع عيناست، اوصافشان را ذکر ميکنند. ﴿عُرُباً أَتْرَاباً﴾، اينها اوصافشان است. اما اينها چه کسي هستند؟ چه چيزي هستند؟ گوهر اينها چيست؟ اينها را ديگر قرآن کريم ذکر نميکند، فقط اوصاف اينها را ذکر ميکند. ملاحظه فرموديد درباره آن جنّت مقرّبين دارد که ﴿فِيهِنَّ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ﴾، که از قصر است نه از قصور؛ نه اينکه نميتوانند نگاه کنند، بلکه اصلاً نگاه نميکنند. اينجا مقصور تعبير کرده است که معلوم ميشود عدهاي اينها را تحت اشراف دارند و اينها تحت اشراف بهشتيهاي برتر هستند.
﴿لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنسٌ قَبْلَهُمْ وَ لاَ جَانٌّ﴾، ديگر نفرمود: «لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنسٌ وَ لاَ جَان» اينها زنهاي دنيا بودند در دنيا شوهر داشتند. فرمودند اين انسي که آنجا با آنها تماس گرفته باشد نيست. وگرنه اينها زنهاي بودند در دنيا، طمث داشتند با شوهرهايشان بودند. اين کلمه ﴿قَبْلَهُمْ﴾ ناظر به اين است. وگرنه انسهايي قبلاً در دنيا با اينها همسر بودند. در آن عالم، قبل از اين بهشتيها نه انسي نه جنّي، با اينها تماسي نداشت. مُتُّكِئِينَ عَلَي رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيٍّ حِسَانٍ (۷۶) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۷۷) ﴿مُتُّكِئِينَ عَلَي رَفْرَفٍ﴾، فرشي که سبز است و به ديار عبقر منسوب است. عمده اين است که اينها اين طور نيست که آنجا جاي تنپروري باشد، خسته بشوند. عالمي است که ﴿لَا لَغْوٌ فِيهَا وَ لاَ تَأْثِيمٌ﴾، يک؛ خستگي هم در آن نيست، دو؛ تصوّرش به اين است که انسان به ثبات ميرسد نه سکون. اگر ساکن بشود، چند لحظه که شد خسته ميشود؛ اما وقتي ثابت باشد، جا براي خستگي نيست. سخن از ابديت هم هست، سخن از يک ميليارد سال و دو ميليارد سال نيست. اين طور نيست که حالا انسان يک ميليارد سال در بهشت باشد. اگر ما درست تصور کرديم که انسان ثابت است نه ساکن، ديگر ادراک بهشت براي ما آسان است. ما يک چنين عالمي داريم ميرويم که ثابت ميشويم. بدن ما هم تابع روح ما يک چنين بدني خواهد بود. الآن شما ميگوييد اين فرشتههايي که ذات اقدس الهي اينها را آفريد اينها در حال رکوع و سجود هستند دائماً، بله! چند سال است که مشخص نيست که چند ميليارد سال است، اينها خسته نميشوند؟ با اينکه بدن هم دارند عدهاي از اينها. اگر بدن دارند، بدن به مرحله ثبات رسيد، نه سکون، ديگر خستگي در آن نيست، رنج در آن نيست، خواب در آن نيست. يک چنين عالمي است. بنابراين ما يک چنين عالمي در پيش داريم که اين همه نعمتهايي که ذات اقدس الهي مشخص کرد، اينها به اراده حاصل ميشود، يک؛ و هرگز دفعي ندارد، دو؛ خستگي ندارد و رنجي ندارد که مظهر ذات اقدس الهي ميشود که ﴿أَ فَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الأوَّلِ﴾ فرمود ما اين همه آفريديم مگر خسته شديم؟ اينها ثابت ميشوند نه ساکن، عدهاي هم به کمالات علمي ميرسند. کمالات عملي مقدور نيست که کسي کاري بکند ثواب ببرد، چون آنجا شريعتي نيست. ولي کمالات علمي فراوان است يکي پس از ديگري ظهور ميکند فيوضات ائمه (عليهم السلام) انسان خيلي از اسرار را ميفهمد، درجات بهشت را ميفهمد، ثبات را ميفهمد، ولايت را ميفهمد و مانند آن.
همه اينها به اسم پروردگار است که ﴿ذِي الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ است. .در پايان هم ﴿تَبَارَكَ﴾ آمده، سخن از فنا نيست، چون بهشت فناپذير نيست، ﴿خالِدينَ فيها أَبَداً﴾است. در آن بخش اوّل يعني بخش قبلي که بخش مياني است، جريان نعمتهاي دنيا که بود فرمود: ﴿كلُُّ مَنْ عَلَيهَا﴾،که ضمير به «أرض» برميگردد، چون قبلاً فرمود: ﴿وَ الأرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ﴾.«کلّ من علي الارض فان» بعد فرمود: ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾، سخن از بقاء است. اما اينجا که سخن از بهشت است ديگر چنين بياني نيست که بهشت فاني ميشود و اهل بهشت فاني ميشوند، اينجا ﴿خالِدينَ فيها أَبَداً﴾ است. مظهر «هو الباقي»اند؛ لذا يک چنين تعبيري که در پايان آن فصل قبلي بود، در پايان اين فصل نيست، فقط ﴿تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾.
اسم هم مستحضريد اين الفاظي که ما ميگوييم «إسمُ الاسمُ الاسم» است. اين الفاظ اسم است براي مفاهيم؛ مفاهيم اسم است براي آن حقايق خارجي؛ آن حقايق خارجي اسماي الهياند که عالم با آن حقايق خارجي اداره ميشود، «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْءٍ» اين است. اگر کسي به اسم اعظم رسيد توان آن را دارد که خيلي از کارها را انجام بدهد آن است وگرنه با لفظ کسي بتواند مردهاي را زنده کند، يا با يک مفهوم بخواهد مردهاي را زنده بکند نيست، اين مقام است که اهل بيت داراي آن مقام هستند. اسم خدا را به ما فرمودند تعظيم کنيد: ﴿سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الأعْلَي﴾. آن وقت البته آن آثار تسبيح و تعظيم و اجلال و برکت و اينها سرايت کرده به همين الفاظ هم رسيده که ما موظفيم اين کلمات را احترام بگذاريم
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
|